امروز از اون روزا بود . عصری که اومدم خونه اول ناهاری رو که تو راه خريده بودم خوردم ، غذاش خوب بود اما غذا خوردن تو تنهايی يه مزه خيلی بدی داره . . . مزه کوفت ! بعدش پا شدم مثلا برم ورزش کنم . لباس ورزشم رو هم پوشیدم رفتم تو جیم اما نمیدونم فشار تنهایی بود چی بود دیدم سرم داره گیج میره حوصله تنها چیزی رو که ندارم ورزش . برگشتم اومدم خونه مثلا یه ذره درس بخونم . یه نگاه به یه وجب خونم انداختم دیدم از نا مرتبی عین خوک دونی میمونه ! عوض اینکه بشینم خونه رو مرتب کنم و به درسام برسم پا شدم رفتم مرکز حرید نزدیک خونم . به شدت دلم میخواست تو جمع باشم . الکی ۳ ساعت اونجا چرخیدم از هر عمله ای حرف مفت شنیدم . از زبون روسی تا ایتالیایی و عربی و فارسی بگیری بهم متلک گفتن . از تنهایی وحشت دارم . نمیدونم چجوری باید به این تنهایی غلبه کنم ؟ کلی دوست و آشنا دوروبرم دارم. همشون هم خیلی خوبن و من از این بابت خوشحالم . اگه بخوام منطقی به زندگیم نگاه کنم خدا رو شکر همه چیم خوبه . یعنی کلا اکثر چیزا سر جای خودشون هستن . اینجوری میشه که کارایی آدم هم گند میخوره بهش میره دیگه . از عصری میتونستم کلی رو پروژم کار کنم و این خوک دونی رو تمیز کنم . اما عین عللافها فقط رفتم مرکز خرید ول چرخیدم . خوب انگیزه ندارم . چه غلطی بکنم ؟ ؟ ؟ لطفا نگرانم نشین . احساس همدردی هم نکنین . اگه راه حل عملی دارین بدین . اگه هم ندارین بذارین تو تنهایی خودم بمیرم . اینجا یه دفترچه لوکس تزیینی نیست که همش حرفای خوب خوب توش زده بشه . اینجا انعکارس احول درونی خودمه درست تو اون لحظه ای که دارم مینویسم . اط شانس بد شما وقتی کیفم کوکه زیاد تو مود نوشتن نیستم .
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|