<$BlogRSDUrl$>

 





اين مطلب رو اول از همه اينجا بايد بنويسم . چون خداييش گريه زاريهام و غرغر کردنهام مال اينجا بوده . اين چند روزه ام که ننوشتم برای همين مساله بوده که دل و دماغ نوشتن نداشتم . همونطور که تو پست تاريخ ۳ مرداد نوشتم اگه این مساله درست نميشد مسير زندگيم تا دو سال به تاخير ميافتاد. . . همونطور که تو پست ۵ شهريور نوشتم به هیچکی نمیتونستم بگم. اونقدر برام عجیب و غریب و باور نکردنی بود که اصلا نمیتونستم تجزیه تحلیلش کنم .

خيليها دست به دست هم داده بودن و با هم متحد شده بودن که نذارن من به اين هدفم برسم . هدفی که ضرری برای کسی نداره . بجز اينکه باعث کوری چشم آدمهای سبک مغز و کوچيک ميشه . تعجب و شوکم از اين بود که اخه چطور ميشه اينقدر آدمهای باصطلاح (بزرگ !!!!) که واقعا نبايد اينقدر درگير اين جزييات مربوط به زندگی ديگران باشن بخوان دست به هر کاری بزنن تا تو رو بچزونن ؟ چطور ميشه آدمها اينقدر بی وجدان باشن چشماشون رو ببندن رو سرنوشت و مسير زندگی آدمهای ديگه .

اما من تمام تلاشم رو کردم . دو ماه تمام شب و روز داشتم فکر ميکردم که چکار بايد بکنم ؟ چجوری رفتار کنم بهتره ؟ چی بنويسم ؟ چی ننويسم ؟ کوچکترين حرکت اشتباهی ميتونست به ضرر خودم تموم بشه . بعضی وقتها با خودم فکر ميکردم خدای من مگه من چند سالمه که بتونم اينهمه مسائل بزرگ و پيچيده رو تجزيه و تحليل کنم ؟ چرا من باید اینهمه بجنگم تا بتونم عین مردم عادی زندگی کنم؟ اونم تک و تنها ! از راه دور به خانواده م هم نميخواستم بگم چون طفلکيها فقط غم و غصه ميخوردن و اذيت ميشدن . مگه يه مادر و پدر چه گناهی کردن که اينهمه از راه دور تنشون بايد بلرزه ؟

خلاصه که من به هدفم رسيدم ! يک بار ديگه به خودم و به بقيه ثابت کردم که من ميتونم . ثابت کردم که پشتکار و تلاشم نتيجه ميده . امروز صبح که T.N.T برگه رو گذاشت رو ميزم و ديدم جواب مثبت بود از ذوق اشک تو چشام جمع شد. دلم ميخواست بپرم بالا و جيغ بزنم . اما به خودم گفتم هييييييسسسسسسسس ! غم و غصه هات و ناله هاتو تنها تحمل کردی ، شاديت رو هم تنهايی جشن بگير . . . اما به خودم گفتم شب ميام تو وبلاگم مينويسم که من موفق شدم ، من پوز شونو به خاک ماليدم ، مينويسم که باز هم تونستم .

حالا بازم نميدونم آخرش چی ميشه اما خوب فعلا تا اينجاش که خوب بوده . قبلا هم نوشته بودم یه وقتهایی اونقدر تو یه مساله ای زجر میکشی و مراحل کار برات نفس گیر میشه که دیگه وقتی به نتیجه میرسی نایی برای خوشحالی کردن برات نمیمونه . الانم من همونطوریم اما کتمان نمیکنم که اعتماد به نفسم زیاد شده . خیلی وقتها خیلیها برام الگو بودن و پیش خودم فکر میکردم کاش من یه روزی بتونم مثل اونها باشم . اما الان دیگه اونقدر خودم به درو دیوار خوردم و کوچیکی و سبکی ادمها رو دیدم و قوی برخورد کردن خودم رو با مسائل پیش اومده تجربه کردم حس ميکنم ديگه استخونهام محکم شده . اينکه با تلاش خودم و پشتکارم به اين هدف بزرگ رسيدم يه باريکلای بزرگ به خودم ميگم . . . . . من موفق شدم . . .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com