<$BlogRSDUrl$>

 




رسما زده به سرم . تمام آخر هفته برنامم ميشه اين که شبها بيدارم روزها ميخوابم . امروز باز از اون روزهای مگسی بود که خيلی بی طاقت بودم . دلم برای خيليا تنگ شده بود . تمام روز تو خواب و بيداری بودم . يه ذره پا شدم درس خوندم و دوباره خوابيدم . دوباره پاشدم ناهار خوردم و باز خوابيدم . عصر هم با پدرم voice chat ميکردم . امروز وب کم داشتن تا چشمم به پدرم افتاد زدم زير گريه . اونا هم از اونور گريه ميکردن . چقدر موهای پدرم سفید شده بود !

خيلی زندگيم عجيب و غريب شده . هی چند روز به خودم انرژی ميدم و با زور و فشار به خودم وانمود ميکنم که حالم خوبه . واقعا هم تو اون مدت حالم خوبه . احساس خوشبختی ميکنم . اما دوباره يهو يه روز انگار که یه عالمه سنگينی رو ريختن تو وجودم . حتی حس ميکنم برای نفس کشيدن هم انرژی ندارم . يه بغضی راه گلوم رو ميبنده ، هرجور که هست يکی دو ساعت خودمو کنترل ميکنم اما بالاخره جیره گریم رو راه ميندازم تا حالم خوب بشه . مثل اينکه ديگه دارم عادت ميکنم به اين وضعيت . . . نميدونم نگرش خودم به زندگی غلطه که تقريبا هميشه اينجوری تو چکنم چکنم بودم يا اينکه نه واقعا زندگی من هميشه يه طوری بوده که يه بخش بزرگی از خواسته هام رو تو يه مقطع خاص نداشتم . جای خاليش هم اونقدر زياد و بزرگه که نداشتنش خواب و خوراک رو از آدم ميگيره .

خوب ديگه ساعت ۲:۳۰ صبحه ! برم اونقدر رو تختم روبا پردازی کنم و خواب و خیال راه بندازم بلکه خوابم ببره . از اینکه مثل آدمهای بیچاره همش تو فکر و خیالم حالم از خودم بهم میخوره .

اين رويا ها را رنگ واقعيتی ؟​؟​؟
فردا روز بهتری بايد باشد ......



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com