رسما زده به سرم . تمام آخر هفته برنامم ميشه اين که شبها بيدارم روزها ميخوابم . امروز باز از اون روزهای مگسی بود که خيلی بی طاقت بودم . دلم برای خيليا تنگ شده بود . تمام روز تو خواب و بيداری بودم . يه ذره پا شدم درس خوندم و دوباره خوابيدم . دوباره پاشدم ناهار خوردم و باز خوابيدم . عصر هم با پدرم voice chat ميکردم . امروز وب کم داشتن تا چشمم به پدرم افتاد زدم زير گريه . اونا هم از اونور گريه ميکردن . چقدر موهای پدرم سفید شده بود ! خيلی زندگيم عجيب و غريب شده . هی چند روز به خودم انرژی ميدم و با زور و فشار به خودم وانمود ميکنم که حالم خوبه . واقعا هم تو اون مدت حالم خوبه . احساس خوشبختی ميکنم . اما دوباره يهو يه روز انگار که یه عالمه سنگينی رو ريختن تو وجودم . حتی حس ميکنم برای نفس کشيدن هم انرژی ندارم . يه بغضی راه گلوم رو ميبنده ، هرجور که هست يکی دو ساعت خودمو کنترل ميکنم اما بالاخره جیره گریم رو راه ميندازم تا حالم خوب بشه . مثل اينکه ديگه دارم عادت ميکنم به اين وضعيت . . . نميدونم نگرش خودم به زندگی غلطه که تقريبا هميشه اينجوری تو چکنم چکنم بودم يا اينکه نه واقعا زندگی من هميشه يه طوری بوده که يه بخش بزرگی از خواسته هام رو تو يه مقطع خاص نداشتم . جای خاليش هم اونقدر زياد و بزرگه که نداشتنش خواب و خوراک رو از آدم ميگيره . خوب ديگه ساعت ۲:۳۰ صبحه ! برم اونقدر رو تختم روبا پردازی کنم و خواب و خیال راه بندازم بلکه خوابم ببره . از اینکه مثل آدمهای بیچاره همش تو فکر و خیالم حالم از خودم بهم میخوره . اين رويا ها را رنگ واقعيتی ؟؟؟ فردا روز بهتری بايد باشد ......
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|