<$BlogRSDUrl$>

 




اولين تجربه عيد خارج از ايران رو هم از سر گذروندم . سال تحويل تنها و با بغض ، مثلا اومدم برم رستوران ايرانی که تو جو ايرانی باشم . تا رفتم تو چشمم به جمال چند تا چادر چاقچولی روشن شد . منم که به اينا آلرژی دارم . فقط منتظر موندم سال تحويل شد و سريع اومدم بيرون که بيام خونه حداقل کانالهای ايران رو ببينم . به خانوادم فکر ميکردم که الان بدون من چه حالی دارن ؟ هميشه تحويل سال تو خانواده ما شوروحال عجيبی داشته . همش داشتم با خودم تمرين ميکردم که اگه خانوادم بهم زنگ زدن گريه نکنم . تو همين عوالم بودم که تلفنم زنگ زد . صدای برادرم رو که شنيدم يهو بغضم ترکيد و به هق هق افتادم . همونجا رو پله های رستوران نشستم و زار زدم .

روز اول عيد و سيزده بدر رو هم که بری سر کار ديگه تا کسی نکشيده باشه نميدونه من چی ميگم . اما خوب با هم اينها در مجموع يه آرامش نصفه نيمه داشتم .خدا بخواد مثل اينکه اين مديتيشن و انرژی درمانی که خودم دارم رو خودم تمرين ميکنم داره جواب ميده . تو جواب يکی از پستهای سرزمين آفتاب هم که راجع به مستقل بارآوردن دخترش نوشته بود نوشتم که آی پدرومادرها تو رو خدا اگه بچه هاتون رو دوست دارين اينقدر عاطفی و احساساتی وابسته بارش نيارين . ناخود آگاه دارين بيچارش ميکنين . منکه تصميمم رو گرفتم اگه يه وقت در آينده بچه داشته باشم ازش هيچگونه محبت و امکاناتی رو دريغ نميکنم اما تو دامن خودم بزرگش نميکنم . هر روز زير بال و پر خودم بزرگش نميکنم . اينجوری بعدا خيلی راحت تره . چند وقت پيش رفته بودم برای گواهينامه اينجا امتحان بدم ( الحمدلله گواهینامه ایران رو اینجا قبول ندارن . مثل خیلی چیزای دیگمون ) یه دختری پیشم نشسته بود درست ۱۰ سال از من کوچیکتر بود . اومده بود گواهینامش رو بگیره میگفت میخوام برم استرالیا زندگی گفتم اونجا گواهینامه گرفتن خیلی سخته اینجا راحتتره . فهمیدم تنها میخواد بره اونجا درس بخونه و زندگی کنه . ازش پرسيدم حتما برات سخت خواهد بود بدون خانوادت بری اونجا خيلی خونسرد گفت نه ديگه تا الان با خانوادم اينجا بودم ديگه وقتشه که برم يه گوشه ديگه دنيا زندگی کنم ! خوب حالا مقايسه کنيد با منی که فقط خودم ميدونم اينجا چی کشيدم . همين دختره ميگفت تو خونشون مادرش بهش گفته بوده از پونزده سالگی بايد کار ميکرده و خرج خودشو در مياورده برای همين الان ديگه عادت کرده . اينم بگم که اين دختره بچه اول يه پدرومادر جوون بود . يعنی يه جورايی مثلا نازپرورده هم بود !

این ایام عیدی که وبلاگستان هم تق و لق بود خیلی دلم برای دوستای وبلاگیم تنگ شده بود . مثل اینکه همینجوری الکی الکی داریم مثل یه خانواده میشیم . دروغ چرا یه بخش خیلی بزرگی از خلا ء زندگی منو پرکردین .

درسهای این ترمم رو خیلی دوست دارم . عصرا که میام خونه دوست دارم بشینم درس بخونم ! جل الخالق . . .

امروز عصری که داشتم از سر کار میومدم خونه یکم دیر م شده بود . یهو آبدارچی شرکتمون گفت که مسیرم کدوموریه ؟ انگار که از قبل خودش میدونسته باشه دقیقا باید از همون مسیری که من میگذشتم میرفت . منتظرش موندم تا اومد . تو راه بهم گفت که هر شب سرویسشون میاد دنبالش و میبرتش تو کمپ کارگرا . اما امروز زودتر میخواست بره یه جایی که یکی از آشناهاش میخواد بره هندوستان یه ساری برای خانمش خریده میخواست بده براش ببره . گفتم مگه خانمت اینجا نیست ؟ گفت که نه حدود یکسال و نیمه که اینجاست و خانمش و بچش تو هند هستن اما این نمیتونه بیارتشون اینجا چون حقوقش نمیرسه . حقوقش رو که بهم گفت تو ماشین اعصابم بهم ریخته بود . یه چیزی حدود ۲۳۰ یورو در ماه ؟!؟ تازه میگفت که لیسانس ریاضی داره. میتونین تصور کنین از کل این پول چی میخوره چی میپوشه چقدرهم باید جع کنه بفرسته هندوستان برای زن و بچش ؟ از عصری که اومدم خونه همش منقلبم که زندگی برای آدمها چقدر معناهای متفاوتی میتونه داشته باشه ؟ از طرفی همش به خودم نهیب میزنم که خدایا شکرت که حداقل اگه از خانوادم دورم در عوض میدونم تنشون سالمه و دارن راحت زندگی میکنن .

عدس پلو با سالاد شیرازی و فلفل دلمه ای هم آماده شد . بفرمایید شام !




This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com