<$BlogRSDUrl$>

 




ولنتاین همیشه برام مزخرف بوده ، و امسال فکر کنم مثل هر سال ! هزار تا سوال بی جواب تو ذهن ، احساس منفی بودن و سنگین بودن ، چیه اون سبکی تحمل ناپذیر هستی که میلان کوندرا میگه ! سنگینی هستی که تحمل ناپذیرتره که ، اه امشب انگار که چسب چسبوندن بهم . نه میتونم راه برم نه میتونم درس بخونم و نه هیچ غلط دیگه ای . . . . . . اعصاب معصاب به شدت خط خطیه . . . . .

تصمیم داشتم برای ولنتاین بشینم قسمتهایی از نامه پدرم رو که اخیرا برام فرستاده و توش مثل همیشه برام نوشته که دلش میخواد من با عشق ازدواج کنم و هرگز تا عاشق نشدم ازدواج نکنم رو بنویسم . نوشته که عشق بعد از ازدواج دروغه و عادته و با عشق حقیقی فرسنگها فاصله داره . نوشته که غم دوری من رو با شنیدن خبر موفقیتهام و پیشرفتهام تحمل میکنه و اینکه همیشه آرزو داشته یه دونه دخترش به مرحله ای از استقلال برسه که مرد رو تو زندگیش برای عشق و هیجان و رسیدن به آرامش بپذیره نه برای سنت و عرف و نیاز . نوشته که خوشحاله که فکر میکنه من حالا به اون مرحله از استقلال رسیدم . نوشته که برخلاف مادرم دلش نمیخواد من ازواج کنم تا از تنهایی دربیام در عوض اگه بدونه که من دارم با کسی زندگی میکنم که از بودن باهاش لذت میبرم خوشحالتره. دلم میخواست برای امشب بنویسم به پدرم و طرز فکرش و آرزوهای قشنگش برام افتخار میکنم .

اما حالا امشب اونقدر احساس سنگینی میکنم که حس میکنم یه کوه بزرگ هم نمیتونه منو با انرژیهای منفی درونم بلند کنه . امشب تو برزخ احساس و عقل ، نامه پدرم از یک طرف و تلخیهای زندگی واقعی و سوالهای بی جواب توی ذهنم گیر کردم .


پ .ن : برادر کوچیکه خوشگل دختر کشم امروز بیست و چهار ساله شد . وقتی بهش تلفن زدم که تبریک بگم اونقدر فاصله بینمون حس کردم که بغض کردم . سرخوش بود و تو یه عالم دیگه . صدای خنده دخترکان کنار دستش که لابد براش مهمونی ، جشنی چیزی گرفته بودن و صدای عجولانه برادرم که لابد دلش میخواست که من زودتر تلفن رو قطع کنم تا با دوستاش خوش بگذرونه . داداشی گلم دلم خیلی برات تنگ شده الان ، کاش پیش هم بودیم الان و تو مثل هر سال سر کادوی تولدت باهام چونه میزدی و با پر رویی تمام تلکه ام میکردی . . .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com