من خوبم . از وقتی از سفر برگشتم هيچ کار مفيدی انجام ندادم. نه تونستم خونه پيدا کنم و نه کار روی تزم رو شروع کردم.
يه حس بد منفی گرايی و ترس از اتفاق افتادن يه حادثه بد برای عزيزانم رو از بچگی داشتم . بعد از مهاجرت و تنها زندگی کردن اين حس بيشتر شده . اذيتم ميکنه . خيلی دلم ميخواد يه روانکاو خوب تو اين شهر ميشناختم ميرفتم ميشستم يه ذره باهاش حرف ميزدم . اما روانکاو ايرانی اينجا نميشناسم . بايد به زبون فارسی حرف بزنم . تازه الان پولش رو هم ندارم. نميدونم چرا من اينجوری شدم ؟ پسر ايرانی ميبينم حالم بد ميشه . از چشمهای هيز و بدن پشم و پيلی و پر رو بودن بدم مياد. شايد جو زده شدم يا خودمو گم کردم . اما اون اواخرم که تو ايران بودم هم همين حالت رو داشتم . شايد بهتره بگم اونايی که من ديدم دوست نداشتم . حتما خوبم توشون هست . ميدونم همه اين چيزايی که نوشتم چرت و پرته . اما فقط يه چيزايی نوشتم که نوشته باشم و يه يادگاری باشه از اين روزهای کرختی .
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|