<$BlogRSDUrl$>

 



من خوبم . از وقتی از سفر برگشتم هيچ کار مفيدی انجام ندادم. نه تونستم خونه پيدا کنم و نه کار روی تزم رو شروع کردم.

يه حس بد منفی گرايی و ترس از اتفاق افتادن يه حادثه بد برای عزيزانم رو از بچگی داشتم . بعد از مهاجرت و تنها زندگی کردن اين حس بيشتر شده . اذيتم ميکنه .

خيلی دلم ميخواد يه روانکاو خوب تو اين شهر ميشناختم ميرفتم ميشستم يه ذره باهاش حرف ميزدم . اما روانکاو ايرانی اينجا نميشناسم . بايد به زبون فارسی حرف بزنم . تازه الان پولش رو هم ندارم.

نميدونم چرا من اينجوری شدم ؟ پسر ايرانی ميبينم حالم بد ميشه . از چشمهای هيز و بدن پشم و پيلی و پر رو بودن بدم مياد. شايد جو زده شدم يا خودمو گم کردم . اما اون اواخرم که تو ايران بودم هم همين حالت رو داشتم . شايد بهتره بگم اونايی که من ديدم دوست نداشتم . حتما خوبم توشون هست .


ميدونم همه اين چيزايی که نوشتم چرت و پرته . اما فقط يه چيزايی نوشتم که نوشته باشم و يه يادگاری باشه از اين روزهای کرختی .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com