<$BlogRSDUrl$>

 




يه وقتايی با تمام فشاری که به خودم ميارم برای اينکه روحيم رو حفظ کنم و زندگيم رو از دريچه مثبت ببينم ديگه بعد از چند روز انرژيم تموم ميشه و آروم پارک ميکنم کنار جاده و دیگه حرکت نمیکنم. نه ديگه نای فعاليت فکری دارم نه تحرک جسمی .

تمام پريروز و ديروز رو که يکی از پرکارترين روزای آخر کلاسام بود و بايد کلی اسلايد و گزارش و اينجور چيزا آماده ميکردم بطور کل به باد فنا رفت . روزا سر کلاس عين يه تيکه جنازه بی حرکت بودم و حتی يه کلمه هم ياد نگرفتم و شبهاش رو تا خود صبح با چشم باز رو تخت افتادم و به سقف خيره شدم . افکار پريشون و کابوسهای هميشگی خواب رو از وجود خستم دور کرده بود.

تو ايران که بودم مثل هر ادم ديگه ای لحظات بی قراری رو تجربه کردم اما هيچوقت اينجوری نبودم . ديروز عصری برای مدت نيم ساعت تمام حس ميکردم واقعا نفس کشيدن برام مشکله ، نميتونستم نفس بکشم ، چشام پر از اشک بود و بدنم قفل شده بود . حس میکردم تو مرحله سکته کردنم. بيشتر از هميشه دلتنگ مامان بابام هستم . بهشون احتياج دارم . . . . .

امروز بعد از ظهر ديگه نتونستم سر کلاس بشينم . از اينکه بقيه اينقدر فعال و مفيد بودن و من اينقدر مستاصل و باطل حالم داشت بدتر ميشد . اومدم هتل ، دوش گرفتم ، خوابيدم ، و الانم با يه دل پر از اندوه نشستم ببينم ميتونم درس بخونم يا نه .

وضع روحی ادمها هم مثل جسمشونه . اگه به بدن چند روز غذا نرسه امکان داره بتوه یه چند روزی رو با انرژی ذخیره شده سر کنه اما بالاخره باید بهش انرژی تازه برسه . والا باز روح مقاومتره که الان چند ساله بهش هیچ انرژی نرسیده و هی چند روز موتورش کار میکنه بعد که دیگه انرژیش تموم میشه از کار میافته بدبخت میبینه چاره ای نداره دوباره بلند میشه و خودش تاتی میکنه و از نو شروع میکنه .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com