<$BlogRSDUrl$>

 



نميدونم اين حس لعنتی چيه ؟ من خيلی چيزا بهم الهام ميشه . مخصوصا چيزايی که هميشه بهشون فکر ميکنم و روشون تمرکز دارم . همیشه وقتی یه چیزی قراره تو ایرن بشه من اینجا چه تو خواب چه تو بیداری متوجه میشم . هم حس بد بهم منتقل میشه ، هم حس خوب !
چند روز بود هی بيقرار بودم و حس ميکردم دلم خيلی برای مامان بابام تنگ شده . تو پست قبلی هم نوشتم . امشب تعجب کردم ديدم چند روزه بهم زنگ نزدن . هرجور بود با خونه تماس گرفتم و پاپی شدم که به مامانم حرف بزنم . صداش يکم گرفته بود . فهميدم اين چند روزه که من بيقرارش بودم طفلکی مريض بوده و همش اين دکتر به اون دکتر . مامان من خيلی ادم مهربون و عاطفي و ساده ای يه . يک انسان به معنی واقعی کلمه . از شنيدن اينکه حالش خوب نباشه قلبم درد ميگيره . هنوز زنگ صداش تو گوشمه وقتی بهش گفتم فردا روز اخر کلاسامه و دارم چمدونم رو ميبندم با گريه بهم گفت مامان جان چرا من اونجا نيستم چمدونت رو ببندم تو بشينی درست رو بخونی ؟ کاش که آدم خونسردی بود و من خيالم راحت بود که مواظب خودش و سلامتيشه . کاش اینقدر خوب و مهربون نبود . من فکر میکنم سیستم تربیتی ما ایرانیها ایراد اساسی داره . دوستا و همکلاسیای من اینجا خیلی ریلکس و راحتن و اینقدر که من از خانودم و دوری از اونها حرف میزنم اینها این کار رو نمیکنن.
ای مامان هايی که اينجا رو ميخونين​: شما رو قسم به هرچی که اعتقاد دارين بچه هاتون مخصوصا دختراتون رو اينقدر عاطفی و وابسته به خودتون بار نيارين . پيش بچه هاتون اينقدر نازشون نکنين . نوازششون نکنين . نذارين فردا که بزرگ شدن و رفتن پی زندگيشون دوری از شما آروم و قرار رو ازشون دور کنه .
خدا هيچ کافری رو دو ر از عزيزاش و نگران سلامتيشون نذاره . خيلی سخته . . دارم همینوجوری برای مامانم انرژی مثبت میفرستم .

بی ربط : --------
من ديروز اينجا يه ژامبون خوردم خيلی خوشمزه بود . بعد از اينکه خوردم فهميدم ژامبون خوک بوده ! تا چند ساعت حالت تهوع داشتم .




This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com