<$BlogRSDUrl$>

 



آی . . . دروازه بان شهر
باز کن !
(کلون را) باز کن !
که من بازگشتن
نمی توانم !
دروازه عشق و زندگی را
به رویم بسته اند !
و قلبم را آکنده اند
از درد و دريغ
تنها
تنها
تنها من مانده ام
و چله نشينی يآسها و شکستها !

.......
خرابه این تنهایی را
اما
به جا خواهم گذارد !
و چون ابرو هوا
آزاد خواهم شد
و خواهم پیمود
تنگه وحشتزایی را
که در فاصله اکنون
و دنیای فرداست !


آی . . . دروازه بان شهر !
باز کن
(کلون را) باز کن !
که من بازگشتن
نمی توانم
بازکن دروازه بان !
در را !
باز کن تا در تلاش زنده من
مردی را ببینی
زجری را بخوانی
عشقی را بدانی !
باز کن
من انتظار خسته ات را
در صدای پای خود آرام خواهم کرد
بازکن
دروازه بان دیگر !
در را با ...


( اسماعیل شاهرودی )



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com