<$BlogRSDUrl$>

 


مبصر 

اين ترم ما يه استاد داريم همچين يه ذره کتک و نفرين و اينجور چيزا دلش ميخواد . هر دفعه که يه Case رو با هزار زحمت آماده ميکنی و بهش تحويل ميدی بعد از دو هفته که نمره ها رو اعلام ميکنه با کمال تعجب میبینی که خيلی شيک اون پايين نوشته : Fail ! You should repeat this assignment within maximum Two weeks ! معمولا اينجور موقعها هم که خوب آدم حوار (هوار ؟) نميزنه که من Fail شدم که. اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که اين مساله تقريبا برای ۹۰ درصد بچه های کلاس ( اينکه ميگم ۹۰ درصد اغراق نميکنم ها !!!!! ) داره اتفاق میافته و همه یه جورایی شاکین . من براش یه ایمیل زدم که خانم جان اگه همینطوری ادامه بدی که اوضاع ناجور میشه اونم در کمال خونسردی جواب داد که من میخوام as much as possible بهتون فیدبک بدم و نوشته هاتون رو اصلاح کنم ! خوب یکی نیست بگه بابا جون فید بک میدی دستت درد نکنه نمره ها رو چکار کنیم ؟؟؟؟؟ خلاصه به نماینده گروهمون گفتم که لطفا با بچه ها هماهنگ کن و اگه همه موافقن یه متنی تهیه کنیم و به این خانم بگیم قدم فیدبکهات رو سر ما ! تا حالا هم هرچی زدی تو ذوقمون و بار اضافی گذاشتی رو دوشمون دندمون نرم جورشو میکشیم اما اگه بخوای برای امتحان پایان ترم هم هرچی عقده روحی روانی داری رو ورقه های ما خالی کنی دیگه هرچی دیدی از چشم خودت دیدیها !؟؟!!! خلاصه که تا الان زیاد خبری نشد و نماینده گروه هم انگار نه انگار ! البته به بچه ها حق میدم بیچاره ها همه مثل خود من دنبال بدوبدو کردن برای پاک کردن Fail های این خانمن . تا اینکه امروز جواب یکی از case هامو که مثلا افتاده بودم و باید دوباره اصلاحش میکردم برام فرستاد . من واقعا برای اینکه بهونه دستش ندم موبه مو تمام فیدبکهایی رو که سر case قبلی ایراد گرفته بود اصلاح کرده بودم کلی هم منابع و مقاله های درست و حسابی )Literature Review( پيدا کرده بودم و ضميمه کرده بودم که مثلا نشون بدم خيلی روش کار کردم . ديگه واقعا انتظار داشتم يه نمره خوب بهم بده . چون به نظر من آدم خودش احساس ميکنه که کاری که تحويل ميده در چه حديه ؟ و نمره اش بايد تو چه حدودی باشه ؟ خلاصه امروز ميبينم با کمال تعجب يه جمله خيلی سرد اون پايين نوشته که :You have done a better job this time, I think I 'll let you pass this case! منم که ديگه اون روی هاپوييم گل کرد و حس مبصر شدنم هم دوباره بيدار شد برداشتم يه ايميل زدم به تمام بچه های گروه خودمون و cc به نماينده مون که من دارم يه متن آماده ميکنم در مورد اعتراض به اعصاب خورد کردنهای اين خانم که ميخوام به خودش بزنم و حتما cc به رييس دانشکده جناب Steve که حساب کار دستش بياد اگه بخواد من يکی رو برای اين درس خيلی مزخرف و بدون توجيه منطقی بندازه من يکی که اهل اينکه اين درس رو دوباره بردارم نيستم . بالاخره بايد بفهمه که اون هم بايد برای فيد بکهای ما تره خورد کنه ! از بچه ها هم خواستم هرکی موافقه اعلام کنه تا اسم اون رو هم اعلام کنم . تا الان که يه چيزی حدود ۸۰ درصد جواب دادن که موافقن شديدا ! خوب يکی نيست بگه اگه اينقدر دلتون پره چرا تا حالا صداتون درنيومده ؟ خلاصه امروز که دوباره حس مبصريم گل کرده بود ياد خاطرات گذشتم افتادم که من هميشه يه جورايی مبصر بودم حالا چرا دقيقا نميدونم اما فکر ميکنم يه دليلش اينه که من اصولا از سيب زمينی پشندی بودن و اينکه بشينی يه گوشه ببينی قضا و قدر چی برات از آسمون ميفرسته خوشم نمياد. يادم افتاد وقتی داشتم از دانشگاه برای ليسانس فارغ التحصيل ميشدم رفتم پيش رييس دانشکده که ازش امضا بگيرم . بچه هايی که تو ايران درس خوندن ميدونن که موقع فارغ التحصيلی بايد ديگه از دربون دم در هم بر ی امضا بگيری که بهت اجازه ترخيص بدن . خلاصه رييس دانشکده تا منو ديد تو اتاقش يهو منو با اسم خطاب کرد و گفت آخيش بالاخره داری ميری ؟؟؟؟؟؟ منم که از تعجب دهانم بازمونده بود که اين اولا اسم منو از کجا ميدونه چون اصلا من باهاش هيچ درسی نداشتم چون اون به بچه های گروه کامپيوتر درس ميداد . بعدشم چرا از فارغ التحصيلی من اينقدر هيجان زده شده ؟ ازش پرسيدم چطور مگه ؟ گفت دختر جان خسته شدم از بس هی اعلاميه اعتراض درست کردی و چسبوندی به درو ديوار ؟ هر قانونی که ميخواست تصويب بشه ميگفتم الان صدای اين دختره در مياد !!!!!! خوبم بلدی بچه هی گروه رو دنبال خودت راه بندازی که ماشالاه ! بيا اين امضا رو بگيرو برو به سلامت ! خسته نباشی و موفق باشی ! البته چون اعتراضام هیچکدوم سیاسی نبود و همش حول مسایل اجتماعی بود خوب هیچوقتم کاری باهام نداشتن. دوران مدرسه هم بجز چهار سال اول دبستان که اصولا هميشه مبصرامون از کلاس پنجميها انتخاب ميشدن هميشه از کلاس پنجم دبستان تا سال آخری که دیپلم بگيريم من بصر ( يا شيکتر بگم نماينده ) کلاس بودم . هميشه ناظمها اعتقاد داشتن که من خوب ميتونم از پس بچه ه بر بيام ! تو دوره دبیرستان چون تمام بچه ها رو از سال اول بر اساس معدل کلاس بندی کرده بودن ما ها تمام چهار سال رو با هم تو یه کلاس بودیم و دیگه سال آخر خیلی با هم جون جونی شده بودیم و غصه دار بودیم از اینکه میخوایم از هم جدا بشیم غصه امتحان معرفی و امتحان نهایی و کنکور هم که دیگه مزید بر علت بود که همه سیمها قاطی بشه و هر روز تا زنگ تفریح میشد یا اگه دو دقیقه دبیر بدبختمون دیر میومد سر کلاس برنامه شروع میشد . کلاسمون کلا ۳۰ نفر بود. دو سه تا بچه درس خون به قول امروزیها خفن داشتیم که بیچاره ها دستاشونو میذاشتن تو گوششون و تند و تند درس میخوندن .اصلا هم کاری به شلوغ بازیهای بقیه نداشتن. آخرم همه از شاگرد اولای کنکور شدن ! سه چهار تا از بچه ها رو هم ميفرستاديم تو راهروها که کشيک بدن يه وقت جاسوسی خانم ناظمی مديری کسی نياد تو کلاس . ۱۵ نفرم که دست ميزدن و آواز ميخوندن ۱۰ نفر بقيه هم با آهنگهای اونا ميرقصيدن . وظايفم به صورت چرخشی تکرار ميشد. هفته ای يکی دو روز هم اگه کسی يه مطلب جالب داشت مثل اينکه مثلا بياد ادای يکی از معلمها رو دربياره يا تو روزنامه يا مجله يه مطلب مثلا در مورد عابدزاده يا رضا شاهرودی ( خوشتيپای اونموقع فوتبال ايران ! اه اه اه اه ا اه !) آورده باشه که بخونه يا اينکه مثلا يه مطلب راجع به بچه های طنز ساعت خوش مثل ارژنگ اميرفضلی يا رادش يا رضا عطاران بياره و بخونه و از همه مهيج تر اين که يکی يه کتاب مربوط به سکسولوژی حالا از کتابخونه مادرش یا خواهر بزرگتری کسی کش رفته باشه مياورد و ميخوند و بقيه هم که ديگه قاه قاه ! خلاصه که سال چهارم گفته بودن نميخواد نماينده داشته باشين و ديگه بزرگ شدين . ما هم که يه روز تو کلاسمون کنسرت بسيار مهيجی داشت برگزار ميشد اونقدر که بچه هايی هم که برای نگهبانی تو راهرو گذاشته بوديم ديگه طاقت نياورده بودن و اومده بودن تو کلاس . منم اتفاقا اون روز از اون روزايی بود که رو دنده شر بودنم بودم و تمام آتيشا زير سر خودم بود با کفش رفته بودم رو ميز دبيرمون و شده بودم خواننده گروه . همچین حس برم داشته بود که الان من James Hetfield ایرانم و داشتم يکی از آهنگهای Metallica رو ميخوندم و بقيه هم پشت من تکرار ميکردن . يهو از اون بالا ديدم که در کلاس داره به زور باز ميشه و قيافه نحس ناظممون رو ديدم به سرعت برق نفهميدم چجوری از بالای ميز پريدم پايين که اون بيچاره منو نديد محکم با لگد کوبيد به در و شروع کرد به جيغ زدن . کلاس در سکوتی محض فرو رفته بود . اونم شروع کرد به اينکه هيچکدومتونو برای امتحان نهايی معرفی نميکنم . شماها لياقت ندارين و .... بعدشم يه نگاه به من کرد و گفت اصلا از امروز « اسکارلت » باز ميشه مبصر کلاس. مثل اينکه شماها حتما بايد يکی بالاسرتون باشه . آخ آخ کلاس يهو از خنده رفت رو هوا ! ناظممون هم اصلا از فرط عصبانيت نفهميد که چی به چيه فقط دستشو گذاشت رو شونه منو گفت ايشون از اين به بعد نماينده من تو اين کلاس هستن . اسم هرکس رو بنوسه بده به من برای امتحان نهایی معرفی نمیشه. واضحه؟ همه محکم گفتن بععععععععععععله ! اوضاعی بود اون روز از خنده ديگه داشتيم منفجر ميشديم هممون . بچه ها همه منو دوست داشتن چون خوب هيچوقت به ضرر کسی حرفی نميزدم و هميشه هم کلاس رو يه جوری نگه ميداشتم که نه به خودمون بد بگذره نه ناظممون شاکی بشه ! خلاصه که نميدونم چرا امروز از صبح ياد خاطرات مبصريم افتادم ؟! حالا که اينا رو گفتم اينم بگم که الان ديگه واقعا اون حال و حوصله رو ندارم و ترجيح ميدم يه گوشه ای کار خودمو انجام بدم . شايد يه دليلش اينه که به اين نتيجه رسيدم اصلا به من چه که اينهمه انرژی بذارم و خودمو هميشه سپر بلا کنم که چی بشه ؟ بزرگتر که ميشی و وارد دنيای کارو دانشگاه که ميشی ديگه از اون همياريها و وفاداريهای دسته جمعی دوران بچگی و نوجوونی خبری نيست . اينه که سرت ميخوره به سنگ! مثلا تو مدرسه اگه يه کاری رو همه با هم انجام ميداديم تا آخرش همه با هم بوديم حالا نتيجه هرچی که ميشد خوب يا بد ! کسی تنها تشويق يا تنبيه نميشد . اما تو دانشگاه دو سه بار من يه حرکتی رو شروع کردم که فکر ميکردم لازمه همه هم موافق بودن و همراه . بعد که کارمون به کميته انضباطی کشيد همه جا خالی کردن . بعدشم يکی از بچه های کميته انضباطی حالا نميدونم چرا لطفش به من گل کردو بهم يه برگه رو نشون داد که بچه هایی که رفته بودن کميته انضباطی اونجا گفته بودن که من تحريکشون کردم و فريب خوردن و از اين حرفا ! دو سه بارهم تو محيط کاری اين مساله پيش اومد که من آغازگر یه حرکتی بودم اونم به درخواست خیلیهای دیگه که مثلا تو میتونی تو رو خدا این کارو بکن ما هستیم و از این حرفا . بعد دیدم که کلی سختی کشیدم تا اون کار به ثمر نشسته اما به چه قیمتی ؟ به قیمت به مخاطره انداختن خودم و موقعیتم . بهره اش رو هم کسانی بردن که خیلی با سیاست یه گوشه نشستن و صداشون درنیومد و به همه چی هم رسیدن هیچ چیزیشون هم به خطر نیافتاد. حتما تو دلشون هم کلی به من خندیدن ؟!!؟؟؟! اینه که من الان دیگه بچه سر به راهی شدم و کاری به این کارا ندارم . فقط گاهی در مواردی مثل امروز اون حس سرکوب شده درونم دوباره اود میکنه که سعی میکنم کنترلش کنم !



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com