چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم که احساس خودمو نسبت به اينکه سال ۲۰۰۵ زندگيم چجوری بوده ارزیابی کنم اما همش دور سر خودم گیج میخورم . از طرفی فکر میکنم اگه پارسال اینموقع ۵ تا vision یا هدف بزرگ تو زندگیم داشتم امسال به ۳ تای اونها رسیدم خوب این یعنی یه موفقیت بزرگ . چون من به ۳ تا از ۵ تا آرزوهای بزرگ زندگیم در عرض یک سال رسیدم . اما از طرفی رسیدن به اونها اونقدر سخت و جانفرسا بوده که با یادآوریشون اشک تو چشام جمع میشه و بغض راه گلومو میبنده و نمیذاره لذت داشتن اون چیزا رو حس کنم . اینکه به هدفت برسی خیلی مهمه اما من امسال تجربه کردم که چجوری رسیدنش هم خیلی خیلی مهمه . آره من بالاخره فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم اما ديگه اون آدم سال قبل نيستم. الان يه موجود شکننده شدم . الان شبها با ترس و استرس ميرم تو تختم و روزها هراسناک از خواب پا ميشم . الان هروقت موبايلم زنگ ميخوره تا تلفن رو جواب بدم دلم هری (حری؟) ميريزه پايين . الان ديگه اگه کسی بهم ميگه سلام مثل قبلنا نميتونم لبخند بزنم و بگم سلام . اولين فکری که به ذهنم ميرسه اينه که چرا بهم سلام داد ؟ ميخواد دون بپاشه ؟ جاسوسه ؟ فضوله ؟ چيه ؟ کيه ؟ الانا وقتی ميخوام ايميلمو چک کنم می ترسم خیلی می ترسم که اسم فرستنده هارو چک کنم . شايد اسم کسايی رو ببينم که پشتم بلرزه . حالا دیگه وقتی یه دوست بهم پیغام میده که میخواد منو ببینه اونقدر با خودم فکر میکنم که ببینمش یا نبینمش ؟ دوسته یا دشمنه ؟ اگه دیدمش چی بگم و چی نگم که دیگه دیدن یا ندیدنش لطفی نداره . الان ديگه حتی مثلا اگه ميرم لباسمو از خشک شويی بگيرم ببينم خشک شويی بسته است همونجا ميشينمو گريه ميکنم . خودم متوجه تمام اين ضعفها در درون خودم شده بودم و ميدونستم که بايد دير يا زود بايد يه فکری به حال خودم بکنم. اما با اومدن مامانم به اينجا و ديدن اين حالتهای عجيب و غريب من و اينکه با بغض بهم گفت که متاسفه که ميبينه من ديگه اون دختر مغرور و با اعتماد به نفس و مدبر ( کلمه ای که مامانم دقيقا به کار برد !) نيستم . اينکه بهم گفت که خيلی ناراحته که ميبينه من « فرو ريختم » ! آره من فرو ريختم چون نخواستم که دیگران منو از پا در بیارن. هرچی بهم گذشت در درون خودم گذشت . آره من ضعيف شدم چون با يه لشکر آدم قدرتمند جنگيدم و برنده اين جنگ من بودم . آره ضعيف شدم چون يه تنه و تنها تمام خطر ها رو به جون خريدم و نذاشتم که ابزار دست بشم . الانم ميبينم که همه از بيرون برام به به و چه چه ميکنن و هورا ميکشن و بهم تبريک ميگن به خاطر شخصيت قويم . به خاطر ثابت قدم بودنم . به خاطر متعهد بودنم و به خاطر خيلی چيزای ديگه اما تو درونم آشوبی به پاست . خسته ام تشويش دارم . بغض دارم . تلخم . هيچی برام مزه نداره . منی که هميشه تصميم گيرنده خودم و خانوادم و تمام دوست و آشنا ها بودم حالا از حل کوچيکترين مساله زندگی خودم هم عاجزم . تو محل کارم برای نوشتن يه نامه کوچيک نيم خطی ۱۰ بار اين پا و اون پا ميکنم . يه ايميل ميخوام بفرستم همش تایپ ميکنم و پاک ميکنم . يه عالمه موضوع مهم و جذاب و بحث برانگيز هست که دلم ميخواد تو وبلاگم بنويسم و راجع بهشون بحث کنم اما حتی اينجا هم که کسی منو نميشناسه به همون درد ترسو بودن و بی اطمينانی دچار شدم . لعنت به اون کسايی که اين بلا ها رو به سرم آوردن . لعنت به همه عاليجنابان کثيف و محقر که با افکار پليدشون با روح و روان آدمها بازی ميکنن. . . ترديد دارم اگه هميشه موفقيتها و فاتح شدنها با اينهمه زجر همراه باشه من حالا حالا ها بازم بخوام که به خواستهای ديگه ای برسم . معنی خيلی چيزا برام فرق کرده . مزه خيلی چيزا برام عوض شده . دلم ميخواد ديگه عوض اينکه همش از بقيه بشنوم مرسی از اينکه من چقدر براشون خوب و مهربون بودم خودم هم بتونم به يه کسايی بگم مرسی از اينکه برای من خوب و مهربون بودن . دلم میخواست امشب که دارم میرم کریسمس پارتی خوشحال بودم و قهقهه میزدم نه اینکه بغض داشته باشم و ندونم که چمه . یعنی بدونم چمه اما چاره ای براش نداشته باشم . خيلی چيزای ديگه هم دلم ميخواد اما اصلا ولش کن ... فکر کنم پراکندگی نوشته هام به اندازه کافی نشون دهنده درون مشوشم هست.
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|