<$BlogRSDUrl$>

 




من هميشه ته ته دلم يه اميد روشن دارم که هدف از آفرينش و به دنيا اومدن، شادی و خوشبختيه . يعنی يه جورايی نميتونم بفهمم هدف خالق اين دنيا حالا به هر شکل و با هر تعريفی اين باشه که آدمها به دنيا بيان و هی بدو بدو دنبال رفع گرفتاری و بدبختی . به نظرم بايد روزهايی هم در زندگی باشه که آدم راحت و بدون دغدغه آرامش داشته باشه و شرايط زندگيش يه جوری باشه که خوشحال باشه و نترسه از اينکه به خوشحاليش حتی در تنهايی خودش هم اقرار کنه .

با اينحال نميدونم چجوريه که هميشه تو ذهنم يه دغدغه بزرگ هست که نميذاره از زندگيم لذت ببرم . منظورم دغدغه های کوچيک و روز مره نيست ، منظور يه چيزاييه که به سرنوشتت بنده خوب پر واضحه که نميتونی بی تفاوت باشی نسبت بهش.

از زمانی که خودم رو يادم مياد که قاطی آدم بزرگا شدم تمام دغدغه و تلاشم اين بود که چه درسی بخونم و چجوری و کجا کار کنم که بتونم زندگيم رو متفاوت از اون چيزی که هست بکنم . يه ذره که بزرگتر شدم کم کم اين بيد افتاد تو تنم که من بايد هرجور شده ايران رو ترک کنم و بتونم زندگی مستقل رو تجربه کنم. وحشت داشتم از اينکه مثل خيلی از دوروبريها مجبور بشم دونسته يا ندونسته دچار روزمرگی بشم و هنوز نوک دماغم رو بيشتر نديدم بيام يه ازدواجی بکنم و بعدشم ديگه بچه و بقيه ماجرا . حالا اومدم بيرون از ايران ، بماند که چه مسيری طی شد تا به اين نقطه ای که الان هستم رسيدم . اين مدت هم تمام آرزو وهدفم اين بوده که کار کنم و درس بخونم و همش ميگفتم درسم تموم بشه يه نفس راحت ميکشم . حالا يه استراحت کوتاهی کردم و ميخوام شروع کنم به يه زندگی آروم و بی حاشيه ! اگه بشه ! اما خوب صدقه سر پاسپورت ايرانی هرکاری که ميکنی بايد تلاشت و از اون بدتر دغدغه ات چند برابر ديگران باشه اينروزا. کابوس شرايط اقامت و ويزای کار و اینجور چيزا انگار دست از سر ما بر نميداره .

يه سری از بچه هايی که خارج از ايرن هستن و شايد اقامت دايم و يا پاسپورت يه کشور ديگه ای بجز ابران رو داشته باشن که فکر نميکنم مشکلی داشته باشن ، اما اونهايی که شرايط اقامت موقت و مشروط به خيلی چيزها دارن انگار هميشه خونه به دوشن . تو خونه ات هستی و نيستی . هر کاری که ميکنی اولش بايد يه دور کامل در درون خودن همه شرايط و جوانب کار رو بررسی کنی ببينی به شرايط تو ميخوره يا نه . خوب تا اينجاش نصف انرژيت رفته ! حالا بايد با نصفه ديگه انرژی تازه بری سر خط مسابقه با تازه نفسها بايستی. با هر کسی که میخوای آشنا بشی اول باید یه دوران به نظر من نه چندان راحت رو صرف این کنی که بهش ثابت کنی که ایرانی یعنی چی و ایران چجور جاییه و بخدا شما تو ایران تو خونتون زندگی طالبانی ندارین و اینجور چیزها. یعدش تازه میری سر نقطه اول شروع یک رابطه .

حالا با همه این اوضاع و احوال مگسی این روزها من دو راه بیشتر ندارم : یا اینکه ذهنم رو صرف واقعیتهای تلخ و خسته کننده اطرافم کنم که نتیجش میشه عملا فلج کردن روند زندگی کنونی ام . یا اینکه قوی باشم و به واقعیتهای اطراف با اینکه حضورشون رو به رخ میکشن توجه نکنم و سعی کنم روحیه ام رو تا جاییکه میتونم بالا نگه دارم . احتمالا این روش اگه فایده ای نداشته باشه ضرری هم نداره .

ضمنا یادم باشه که زندگیم قبل از این روزهای خیلی سختتری هم داشته و من بعد از اینکه اون مشکلات حل شدن به خودم گفتم افسوس از اونهمه ناراحتی که من به درونم راه دادم . یادم باشه که به خودم گفته بودم که دفعه بعد اگه مشکلی بود نباید زندگیم رو تعطیل کنم و بشینم غصه بخورم . الان همون دفعه آینده ایه که پیش اومده و من باید تصمیمم رو عملی کنم. یادم باشه که هردفعه کولتر و خونسردتر با قضایا برخورد کردم نتیجه بهتری گرفتم . پس ایندفعه هم همین کار رو میکنم . حس و حال غم و غصه و تو لک رفتن ندارم . وقتش رو هم ندارم . انرژیش رو هم ندارم . اعصابش رو هم ندارم.
. . . . . .. . . . . . .

و این بود بلند بلند فکر کردن دختری که که شب ويکندش رو مثل بچه خوب تو خونه نشسته و به قول انگليسيها داره Chill out ميکنه و در حالیکه لباس راحتی به تنش داره پاش رو دراز کرده رو صندلی روبرو و داره چای خوش طعم نوش جان ميکنه .

شب بخير .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com