<$BlogRSDUrl$>

 


بر سر دو راهی 

موندن و تحمل کردن و چشم رو خيلی چيزا بستن برای به دست آوردن آینده ای( شاید ) مطمئن تر !

رفتن و نفس عمیق کشیدن و رها شدن اما از دست دادن هر چی که اینجا ساختی و رفتن به سوی آینده ای نا معلوم .


شما ها باشین کدومو انتخاب میکنین ؟





سالها پيش اونموقع که بازار دوم خرداديها گرم بود و اعضای اون هرجا ميرفتن گروه گروه آدم بود که دوروبرشون راه ميافتادن تو نمايشگاه کتاب تهران تو یه غرفه دیدم که جمعیت زیادی حلقه زدن دور یه نفر . بعد فهمیدم که اون آدم « نيک آهنگ کوثر» هست که اونموقع حسابی با کاريکاتورهای پرسروصداش در مورد عاليجنابان گل کرده بود. همه داشتن ازش امضا میگرفتن. با اینکه اصلا دوست ندارم که دور کسی رو بگيرم و ازش بخوام که بهم امضا بده مخصوصا تو ایران چون از این قهرمان پروری ایرانیها اصلا خوشم نمیاد و اصولا نمیتونم بپذیرم که هر آدمی تو هر طبقه و گروهی که باشه حالا برتر از منه که من بخوام برم تو صف بمونم و ازش امضا بگیرم. اما اون لحظه دلم خواست برم جلو و چند کلمه ای باهاش حرف بزنم . شايذ جذابيت ظاهريش بود که با بقيه ريشو ميشوهای اطرافش فرق داشت شايد اينکه مثل بقيه اسمهای عربی و قلمبه سلمبه نداشت نميدونم خلاصه که يجوری بود . اما از اونجايی که میدیدم هی بعضیهاشون همدیگرو حاج آقا خطاب میکنن ( فکر میکنم به شمس الواعظین می گفتن حاج آقا یا شاید هم حجاریان ) ته دلم يه حسی بود که بهم ميگفت حرفی با اونها نمیتونم داشته باشم . اینه که راهمو به طرف يه غرفه ديگه گج کردم .
تو وبلاگستان که لينکشو ديدم گاهگاهی ميرم يه سر به وبلاگش ميزنم اگه باز ببينم که داره تو هوا معلق ميزنه و نوشته هاش باز بوی هم اين ور بام هم اونور بام ميده زود يه کليک رو اون ضربدر سمت راست و تمام . یه جورایی هم ارتباط اون عکس سوسو لی با کراواتش رو تو وبلاگش با لفظ «حاج آقا» گفتنش به بعضیها نمیفهمم . بالاخره یا رومی رومی یا زنگی زنگی دیگه . اما خوب بعضی وقتها هم نوشته هاش به دل ميشينه .
امروز که وبلاگشو خوندم اين جملش «بنده خدايی نمی دانست فرق مهاجرت خواسته با تبعيد ناخواسته چيست ؟» بدجوری تکونم داد شايد حالا بتونم معنی يه بام و دو هوا نوشتنهاشو بفهمم . مدتها بود اين جمله رو در درون خودم زمزمه ميکردم اما نميتونستم بنويسمش . اما حالا نيکی نوشتتش . حالا اينجا ديگه نمايشگاه کتاب نيست وبلاگ خودمه بنابراين ميخوام بهش بگم که اين جملش رو با تمام وجودم درک ميکنم. چون فرق اون روزی که تو نمايشگاه کتاب تهران با سروگردن افراشته راه ميرفت و نگاه مشتاق همه دختر و پسر دانشجوی تهران رو به دنبال خودش میکشید با این اوضاعی که میگه « این درد از آن بابت بود که همیشه ادعا می‌کردم که هرکسی باید کاری بکند که دوست دارد. وقتی مجبور می‌شوی دست به کاری بزنی که در کابوس‌هایت هم نمی‌دیدی، آن وقت است که با وآقعیت‌های تلخ آشنا می‌شوی.» رو الان دیگه خیلی خوب میفهمم . خوب میفهمم فرق بین تبعید نا خواسته با مهاجرت خواسته چیه ؟ کسی که تصمیم میگیره مهاجرت کنه یعنی اینکه مدتها قبل به این موضوع فکر کرده . همه چیزو سبک سنگین کرده . با دوست و آشناهاش حسابی خداحافظی کرده . عزیزانشو محکم بغل کرده و فشار داده و بوسیدتشون . وسایل مورد علاقشو جمع کرده تو چمدونش . مهمتر ازهمه اینکه خودش تصمیم به مهاجرت گرفته . یعنی یا فکر کرده که تو مملکت خودش هم داره با سختی زندگی میکنه پس چیزی برای از دست دادن نداره که خوب این سختی رو میره تو خارج از مملکت خودش میکشه که حداقل امیدی به آیندش هم داشته باشه یا اینکه اونقدر تو این مدتی که به مهاجرت فکر میکرده کوله بارش رو از هر لحاظ مادی و معنوی پر کرده که وقتی مهاجرت میکنه تو غربت فرصت اینو داره که بگرده و یه کاروموقعیتی مناسب با خواسته های خودش پیدا کنه .
وقتی برای مسافرت تفريحی يا مهاجرت ميای هروقت صحبت از ايران ميشه حسابی پاتو ميندازی رو پات و ژست ميای و از ايران و ايرانی بودن دفاع ميکنی يه جوری هم حتی تو حرفات همه بدبختيها رو ميندازی گردن انگليس و آمريکا و غرب و با افاده به اون غربيه که داری باهاش بحث ميکنی ميگی که بابا بدبختی ما به خاطر گرسنگی و گدا بودن شما غربيهاست که همش چشم دوختين به ايران ثروتمند ما ميخواين نفت و گازمون رو غارت کنين . دست از سر ما بردارين اييشششششش ! اما وقتی اومدی که بمونی و جايی برای برگشت نداری ديگه هروقت بحث و صحبت اينجورچيرا ميشه مجبوری که آروم سرتو فروببری و دم نزنی چون اون سختيهای تو صف اداره مهاجرت و بدوبدوهاش و کشيدی و نميخوای که به خاطر دو تا حرفت يه مهر تو پاست بزنن و بهت بگن خوش اومدی . وقتی تو مملکت خودتی اگه برای مصاحبه ميری وارد اتاق آقای مديرعامل که ميشی رزومتو که ميبينه و يه نگاه به پالتو و کيف و کفشت ميندازه و احتمالا سوييچ ماشينت خودش ميفهمه که بايد چه حقوقی و پستی رو برات در نظر بگيره . در مورد کار پدرت و اسم معرفت و چند تا چيز ديگه هم که سوال ميکنه ديگه خيال دوتا تون از مصاحبه راحت ميشه . اما اينجا ميمونی که چکار کنی اگه بخوای با سرووضع درست و حسابی و رزومه پربار بری برای مصاحبه که به قول نيک آهنگ خيلی راحت بهت ميگن I am sorry, You are Over Qualified Madam . حالا هر چی با خودت کلنجار ميری که بهش خواست ته دلتو بگی که بابا من راضيم با اين شرايط و موقعيتی که شما آگهی کرده بودين خواهشا منو over qualified نبين نميشه که نميشه . بعدشم اگه بخوای مدل ديگه ای بری مصاحبه که اصلا حالت از خودت و کارو زندگی و همه چيز بد ميشه .
خلاصه همه اينا رو گفتم که به نيک آهنگ بگم دنبال همذات پنداری تو حنيف و امثال اونا نگرد که شماها اگه اين سختيها رو هم ميکشيد بالاخره شايد يه جورايی دارين تاوان کارايی رو که کردين پس ميدين
پ.ن : به دوستانی که مدتها تو ایران نبودن باید بگم که من خيلی ديده بودم که همين دوم خرداديهايی که امروز ادای روشنفکرهای تبعيدی رو در ميارن اونروزها چطور بهم ميگفتن حاج آقا حاج آقا ! حالا برای ما کراوات ميزنن و اينوری شدن
.
پ.پ.ن : به عنوان يه انسان آزاد اينو ميفهمم که هر کسی حق داره انتخاب کنه چی بپوشه يا چجوری صحبت که يا تو وبلاگش چی بنويسه . اما من هميشه با يک بوم و دو هوا بودن آدمها مشکل داشتم و دارم . اينجا هم وبلاگ خودمه دوست داشتم تنفرم رو از اين تضادها بيان کنم .





چند روزه دارم با خودم کلنجار میرم که احساس خودمو نسبت به اينکه سال ۲۰۰۵ زندگيم چجوری بوده ارزیابی کنم اما همش دور سر خودم گیج میخورم . از طرفی فکر میکنم اگه پارسال اینموقع ۵ تا vision یا هدف بزرگ تو زندگیم داشتم امسال به ۳ تای اونها رسیدم خوب این یعنی یه موفقیت بزرگ . چون من به ۳ تا از ۵ تا آرزوهای بزرگ زندگیم در عرض یک سال رسیدم . اما از طرفی رسیدن به اونها اونقدر سخت و جانفرسا بوده که با یادآوریشون اشک تو چشام جمع میشه و بغض راه گلومو میبنده و نمیذاره لذت داشتن اون چیزا رو حس کنم . اینکه به هدفت برسی خیلی مهمه اما من امسال تجربه کردم که چجوری رسیدنش هم خیلی خیلی مهمه . آره من بالاخره فاتح شدم و خود را به ثبت رساندم اما ديگه اون آدم سال قبل نيستم. الان يه موجود شکننده شدم . الان شبها با ترس و استرس ميرم تو تختم و روزها هراسناک از خواب پا ميشم . الان هروقت موبايلم زنگ ميخوره تا تلفن رو جواب بدم دلم هری (حری؟) ميريزه پايين . الان ديگه اگه کسی بهم ميگه سلام مثل قبلنا نميتونم لبخند بزنم و بگم سلام . اولين فکری که به ذهنم ميرسه اينه که چرا بهم سلام داد ؟ ميخواد دون بپاشه ؟ جاسوسه ؟ فضوله ؟ چيه ؟ کيه ؟ الانا وقتی ميخوام ايميلمو چک کنم می ترسم خیلی می ترسم که اسم فرستنده هارو چک کنم . شايد اسم کسايی رو ببينم که پشتم بلرزه . حالا دیگه وقتی یه دوست بهم پیغام میده که میخواد منو ببینه اونقدر با خودم فکر میکنم که ببینمش یا نبینمش ؟ دوسته یا دشمنه ؟ اگه دیدمش چی بگم و چی نگم که دیگه دیدن یا ندیدنش لطفی نداره . الان ديگه حتی مثلا اگه ميرم لباسمو از خشک شويی بگيرم ببينم خشک شويی بسته است همونجا ميشينمو گريه ميکنم . خودم متوجه تمام اين ضعفها در درون خودم شده بودم و ميدونستم که بايد دير يا زود بايد يه فکری به حال خودم بکنم. اما با اومدن مامانم به اينجا و ديدن اين حالتهای عجيب و غريب من و اينکه با بغض بهم گفت که متاسفه که ميبينه من ديگه اون دختر مغرور و با اعتماد به نفس و مدبر ( کلمه ای که مامانم دقيقا به کار برد !) نيستم . اينکه بهم گفت که خيلی ناراحته که ميبينه من « فرو ريختم » ! آره من فرو ريختم چون نخواستم که دیگران منو از پا در بیارن. هرچی بهم گذشت در درون خودم گذشت . آره من ضعيف شدم چون با يه لشکر آدم قدرتمند جنگيدم و برنده اين جنگ من بودم . آره ضعيف شدم چون يه تنه و تنها تمام خطر ها رو به جون خريدم و نذاشتم که ابزار دست بشم . الانم ميبينم که همه از بيرون برام به به و چه چه ميکنن و هورا ميکشن و بهم تبريک ميگن به خاطر شخصيت قويم . به خاطر ثابت قدم بودنم . به خاطر متعهد بودنم و به خاطر خيلی چيزای ديگه اما تو درونم آشوبی به پاست . خسته ام تشويش دارم . بغض دارم . تلخم . هيچی برام مزه نداره . منی که هميشه تصميم گيرنده خودم و خانوادم و تمام دوست و آشنا ها بودم حالا از حل کوچيکترين مساله زندگی خودم هم عاجزم . تو محل کارم برای نوشتن يه نامه کوچيک نيم خطی ۱۰ بار اين پا و اون پا ميکنم . يه ايميل ميخوام بفرستم همش تایپ ميکنم و پاک ميکنم . يه عالمه موضوع مهم و جذاب و بحث برانگيز هست که دلم ميخواد تو وبلاگم بنويسم و راجع بهشون بحث کنم اما حتی اينجا هم که کسی منو نميشناسه به همون درد ترسو بودن و بی اطمينانی دچار شدم . لعنت به اون کسايی که اين بلا ها رو به سرم آوردن . لعنت به همه عاليجنابان کثيف و محقر که با افکار پليدشون با روح و روان آدمها بازی ميکنن. . . ترديد دارم اگه هميشه موفقيتها و فاتح شدنها با اينهمه زجر همراه باشه من حالا حالا ها بازم بخوام که به خواستهای ديگه ای برسم . معنی خيلی چيزا برام فرق کرده . مزه خيلی چيزا برام عوض شده . دلم ميخواد ديگه عوض اينکه همش از بقيه بشنوم مرسی از اينکه من چقدر براشون خوب و مهربون بودم خودم هم بتونم به يه کسايی بگم مرسی از اينکه برای من خوب و مهربون بودن . دلم میخواست امشب که دارم میرم کریسمس پارتی خوشحال بودم و قهقهه میزدم نه اینکه بغض داشته باشم و ندونم که چمه . یعنی بدونم چمه اما چاره ای براش نداشته باشم . خيلی چيزای ديگه هم دلم ميخواد اما اصلا ولش کن ... فکر کنم پراکندگی نوشته هام به اندازه کافی نشون دهنده درون مشوشم هست.




شب يلدا 

شب يلدا اين آيين دلپذیر و ماندگار ايرانی به همه دوستان عزيز اين سرزمين مجازی مبارک
شب يلدای پارسال مست و هيجان زده و سرخوش از حادثه
شب يلدای امسال آروم و منفعل و با اطمينان از حادثه




بانوي موسيقي و گل 

بانوي موسيقي و گل
شاپري رنگين كمون

به قامت خيال من مل مل مهتاب بپوشون
بذار نسيم دربه در گلبرگ رو از ياد ببره
برداره بوي تنه تو هر جا كه ميخواد ببره
دست رو تن غروب بكش كه از تو گلبارون بشه
بذار كه از حضور تو لحظه ترانه خون بشه
همسايه خدا ميشم مجاور شكفتنت
خورشيدو باور ميكنم نزديك رفتار تنت
قطره ام از تو من ولي درگير دريا شدنم
دچار سحر عشق تو در حال زيبا شدنم

يه مهمون برام اومده . يه کسی که عزيز تر از تمام وجودمه . يه کسی که تعريف بکر «عشق» ه . ما ما نم اومده پيشم . چقدر اين راه فرودگاه رو با خودم مرور کرده بودم که وقتی ميرم دنبال مامانم چه حالی دارم ؟ وقتی رفتم دنبالش وقتی ديدمش حس کردم زبونم بند اومده ....مامانم اومده اما چرا با یه کیسه پر قرص و داروی اعصاب و کمر دردو میگرن و .... اما اشکالی نداره مهم اینه که پیشمه . الان سه شبه شبا با هم رو یه تخت میخوابیم و من دستامو میذارم رو صورتش تا خوابم ببره . برام قورمه سبزی درست کرده . وقتی میام خونه دلم نمیاد تنهاش بذارم بیام بشینم پای اینترنت . . .




که یادت نرود از کجایی 

با عجله بسته ای رو که از ايران برام رسيده باز ميکنم . دلم برای کتابهام که قرار بود برام بفرستن لک زده . کنار کتابها يه CD هست . روش یه برچسبه . نوشته : برای دخترم که یادت نرود از کجایی ! برای اینکه ... ! تعجب ميکنم سريع سی دی رو ميذارم که ببينم چيه :
آ آ آ آ​ ​آ​ آ​ آ آ​​ آ يار دبستانی من با من و همراه منی چوب الف بر سر مابغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرز تموم علفاش خوب اگه خوب بد اگه بد مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه کی میتونه جر من و تو درد ما رو چاره کنه ؟
بغض چند روزم ترکید. ناخود آگاه از جام بلند شدم رو به ایران ایستادم ... رو به خلیج فارس ... رو به البرز ...... رو به سبلان و سهند





من اینجا تو کانالهای ماهواره فقط شبکه خبر ایران رو میتونم بگیرم . چند روزه همش با دلشوره میزنم این کانال ! زلزله . سقوط هواپیما . آلودگی هوا . فقر . بزن بزن به سبک لات و لوتهای حرفه ای از رهروان راه پوریای ولی و تختی . .... آخه این چه وضعیه ؟ وقتی صحنه های آتیش سورزی ساختمونها رو نشون میده بغضم میگیره . بابا این جون آدمیزاده ! آخه هویج که نیست که ! پدر دوست برادرم تو هواپیما بوده . یه ارتشی ساده و با ایمان به اعتقادات خودش . از اونایی که چون دزد نبود و وابسته نبود با وجود ۳ تا بچه درسخون و مودب تو خونه ۸۰ متری ارتش زندگی میکرد ن. با درجه سرهنگی بازنشسته شده بود . پارسال هم پسرش که دوست برادرمه فوق لیسانس قبول شد شبانه دانشگاه شهید بهشتی ولی نتونست شهریه رو بپردازه و انصراف داد تا کار کنه و کمک پدرش باشه . حالا اون خانم بدبختش چکار کنه ؟ چجوری بچه هاشو بزرگ کنه ؟ با حقوق بازنشستگی ماهی صد هزار تومان ؟ من بغض دارم ............




مبصر 

اين ترم ما يه استاد داريم همچين يه ذره کتک و نفرين و اينجور چيزا دلش ميخواد . هر دفعه که يه Case رو با هزار زحمت آماده ميکنی و بهش تحويل ميدی بعد از دو هفته که نمره ها رو اعلام ميکنه با کمال تعجب میبینی که خيلی شيک اون پايين نوشته : Fail ! You should repeat this assignment within maximum Two weeks ! معمولا اينجور موقعها هم که خوب آدم حوار (هوار ؟) نميزنه که من Fail شدم که. اما بعد از مدت کوتاهی متوجه شدم که اين مساله تقريبا برای ۹۰ درصد بچه های کلاس ( اينکه ميگم ۹۰ درصد اغراق نميکنم ها !!!!! ) داره اتفاق میافته و همه یه جورایی شاکین . من براش یه ایمیل زدم که خانم جان اگه همینطوری ادامه بدی که اوضاع ناجور میشه اونم در کمال خونسردی جواب داد که من میخوام as much as possible بهتون فیدبک بدم و نوشته هاتون رو اصلاح کنم ! خوب یکی نیست بگه بابا جون فید بک میدی دستت درد نکنه نمره ها رو چکار کنیم ؟؟؟؟؟ خلاصه به نماینده گروهمون گفتم که لطفا با بچه ها هماهنگ کن و اگه همه موافقن یه متنی تهیه کنیم و به این خانم بگیم قدم فیدبکهات رو سر ما ! تا حالا هم هرچی زدی تو ذوقمون و بار اضافی گذاشتی رو دوشمون دندمون نرم جورشو میکشیم اما اگه بخوای برای امتحان پایان ترم هم هرچی عقده روحی روانی داری رو ورقه های ما خالی کنی دیگه هرچی دیدی از چشم خودت دیدیها !؟؟!!! خلاصه که تا الان زیاد خبری نشد و نماینده گروه هم انگار نه انگار ! البته به بچه ها حق میدم بیچاره ها همه مثل خود من دنبال بدوبدو کردن برای پاک کردن Fail های این خانمن . تا اینکه امروز جواب یکی از case هامو که مثلا افتاده بودم و باید دوباره اصلاحش میکردم برام فرستاد . من واقعا برای اینکه بهونه دستش ندم موبه مو تمام فیدبکهایی رو که سر case قبلی ایراد گرفته بود اصلاح کرده بودم کلی هم منابع و مقاله های درست و حسابی )Literature Review( پيدا کرده بودم و ضميمه کرده بودم که مثلا نشون بدم خيلی روش کار کردم . ديگه واقعا انتظار داشتم يه نمره خوب بهم بده . چون به نظر من آدم خودش احساس ميکنه که کاری که تحويل ميده در چه حديه ؟ و نمره اش بايد تو چه حدودی باشه ؟ خلاصه امروز ميبينم با کمال تعجب يه جمله خيلی سرد اون پايين نوشته که :You have done a better job this time, I think I 'll let you pass this case! منم که ديگه اون روی هاپوييم گل کرد و حس مبصر شدنم هم دوباره بيدار شد برداشتم يه ايميل زدم به تمام بچه های گروه خودمون و cc به نماينده مون که من دارم يه متن آماده ميکنم در مورد اعتراض به اعصاب خورد کردنهای اين خانم که ميخوام به خودش بزنم و حتما cc به رييس دانشکده جناب Steve که حساب کار دستش بياد اگه بخواد من يکی رو برای اين درس خيلی مزخرف و بدون توجيه منطقی بندازه من يکی که اهل اينکه اين درس رو دوباره بردارم نيستم . بالاخره بايد بفهمه که اون هم بايد برای فيد بکهای ما تره خورد کنه ! از بچه ها هم خواستم هرکی موافقه اعلام کنه تا اسم اون رو هم اعلام کنم . تا الان که يه چيزی حدود ۸۰ درصد جواب دادن که موافقن شديدا ! خوب يکی نيست بگه اگه اينقدر دلتون پره چرا تا حالا صداتون درنيومده ؟ خلاصه امروز که دوباره حس مبصريم گل کرده بود ياد خاطرات گذشتم افتادم که من هميشه يه جورايی مبصر بودم حالا چرا دقيقا نميدونم اما فکر ميکنم يه دليلش اينه که من اصولا از سيب زمينی پشندی بودن و اينکه بشينی يه گوشه ببينی قضا و قدر چی برات از آسمون ميفرسته خوشم نمياد. يادم افتاد وقتی داشتم از دانشگاه برای ليسانس فارغ التحصيل ميشدم رفتم پيش رييس دانشکده که ازش امضا بگيرم . بچه هايی که تو ايران درس خوندن ميدونن که موقع فارغ التحصيلی بايد ديگه از دربون دم در هم بر ی امضا بگيری که بهت اجازه ترخيص بدن . خلاصه رييس دانشکده تا منو ديد تو اتاقش يهو منو با اسم خطاب کرد و گفت آخيش بالاخره داری ميری ؟؟؟؟؟؟ منم که از تعجب دهانم بازمونده بود که اين اولا اسم منو از کجا ميدونه چون اصلا من باهاش هيچ درسی نداشتم چون اون به بچه های گروه کامپيوتر درس ميداد . بعدشم چرا از فارغ التحصيلی من اينقدر هيجان زده شده ؟ ازش پرسيدم چطور مگه ؟ گفت دختر جان خسته شدم از بس هی اعلاميه اعتراض درست کردی و چسبوندی به درو ديوار ؟ هر قانونی که ميخواست تصويب بشه ميگفتم الان صدای اين دختره در مياد !!!!!! خوبم بلدی بچه هی گروه رو دنبال خودت راه بندازی که ماشالاه ! بيا اين امضا رو بگيرو برو به سلامت ! خسته نباشی و موفق باشی ! البته چون اعتراضام هیچکدوم سیاسی نبود و همش حول مسایل اجتماعی بود خوب هیچوقتم کاری باهام نداشتن. دوران مدرسه هم بجز چهار سال اول دبستان که اصولا هميشه مبصرامون از کلاس پنجميها انتخاب ميشدن هميشه از کلاس پنجم دبستان تا سال آخری که دیپلم بگيريم من بصر ( يا شيکتر بگم نماينده ) کلاس بودم . هميشه ناظمها اعتقاد داشتن که من خوب ميتونم از پس بچه ه بر بيام ! تو دوره دبیرستان چون تمام بچه ها رو از سال اول بر اساس معدل کلاس بندی کرده بودن ما ها تمام چهار سال رو با هم تو یه کلاس بودیم و دیگه سال آخر خیلی با هم جون جونی شده بودیم و غصه دار بودیم از اینکه میخوایم از هم جدا بشیم غصه امتحان معرفی و امتحان نهایی و کنکور هم که دیگه مزید بر علت بود که همه سیمها قاطی بشه و هر روز تا زنگ تفریح میشد یا اگه دو دقیقه دبیر بدبختمون دیر میومد سر کلاس برنامه شروع میشد . کلاسمون کلا ۳۰ نفر بود. دو سه تا بچه درس خون به قول امروزیها خفن داشتیم که بیچاره ها دستاشونو میذاشتن تو گوششون و تند و تند درس میخوندن .اصلا هم کاری به شلوغ بازیهای بقیه نداشتن. آخرم همه از شاگرد اولای کنکور شدن ! سه چهار تا از بچه ها رو هم ميفرستاديم تو راهروها که کشيک بدن يه وقت جاسوسی خانم ناظمی مديری کسی نياد تو کلاس . ۱۵ نفرم که دست ميزدن و آواز ميخوندن ۱۰ نفر بقيه هم با آهنگهای اونا ميرقصيدن . وظايفم به صورت چرخشی تکرار ميشد. هفته ای يکی دو روز هم اگه کسی يه مطلب جالب داشت مثل اينکه مثلا بياد ادای يکی از معلمها رو دربياره يا تو روزنامه يا مجله يه مطلب مثلا در مورد عابدزاده يا رضا شاهرودی ( خوشتيپای اونموقع فوتبال ايران ! اه اه اه اه ا اه !) آورده باشه که بخونه يا اينکه مثلا يه مطلب راجع به بچه های طنز ساعت خوش مثل ارژنگ اميرفضلی يا رادش يا رضا عطاران بياره و بخونه و از همه مهيج تر اين که يکی يه کتاب مربوط به سکسولوژی حالا از کتابخونه مادرش یا خواهر بزرگتری کسی کش رفته باشه مياورد و ميخوند و بقيه هم که ديگه قاه قاه ! خلاصه که سال چهارم گفته بودن نميخواد نماينده داشته باشين و ديگه بزرگ شدين . ما هم که يه روز تو کلاسمون کنسرت بسيار مهيجی داشت برگزار ميشد اونقدر که بچه هايی هم که برای نگهبانی تو راهرو گذاشته بوديم ديگه طاقت نياورده بودن و اومده بودن تو کلاس . منم اتفاقا اون روز از اون روزايی بود که رو دنده شر بودنم بودم و تمام آتيشا زير سر خودم بود با کفش رفته بودم رو ميز دبيرمون و شده بودم خواننده گروه . همچین حس برم داشته بود که الان من James Hetfield ایرانم و داشتم يکی از آهنگهای Metallica رو ميخوندم و بقيه هم پشت من تکرار ميکردن . يهو از اون بالا ديدم که در کلاس داره به زور باز ميشه و قيافه نحس ناظممون رو ديدم به سرعت برق نفهميدم چجوری از بالای ميز پريدم پايين که اون بيچاره منو نديد محکم با لگد کوبيد به در و شروع کرد به جيغ زدن . کلاس در سکوتی محض فرو رفته بود . اونم شروع کرد به اينکه هيچکدومتونو برای امتحان نهايی معرفی نميکنم . شماها لياقت ندارين و .... بعدشم يه نگاه به من کرد و گفت اصلا از امروز « اسکارلت » باز ميشه مبصر کلاس. مثل اينکه شماها حتما بايد يکی بالاسرتون باشه . آخ آخ کلاس يهو از خنده رفت رو هوا ! ناظممون هم اصلا از فرط عصبانيت نفهميد که چی به چيه فقط دستشو گذاشت رو شونه منو گفت ايشون از اين به بعد نماينده من تو اين کلاس هستن . اسم هرکس رو بنوسه بده به من برای امتحان نهایی معرفی نمیشه. واضحه؟ همه محکم گفتن بععععععععععععله ! اوضاعی بود اون روز از خنده ديگه داشتيم منفجر ميشديم هممون . بچه ها همه منو دوست داشتن چون خوب هيچوقت به ضرر کسی حرفی نميزدم و هميشه هم کلاس رو يه جوری نگه ميداشتم که نه به خودمون بد بگذره نه ناظممون شاکی بشه ! خلاصه که نميدونم چرا امروز از صبح ياد خاطرات مبصريم افتادم ؟! حالا که اينا رو گفتم اينم بگم که الان ديگه واقعا اون حال و حوصله رو ندارم و ترجيح ميدم يه گوشه ای کار خودمو انجام بدم . شايد يه دليلش اينه که به اين نتيجه رسيدم اصلا به من چه که اينهمه انرژی بذارم و خودمو هميشه سپر بلا کنم که چی بشه ؟ بزرگتر که ميشی و وارد دنيای کارو دانشگاه که ميشی ديگه از اون همياريها و وفاداريهای دسته جمعی دوران بچگی و نوجوونی خبری نيست . اينه که سرت ميخوره به سنگ! مثلا تو مدرسه اگه يه کاری رو همه با هم انجام ميداديم تا آخرش همه با هم بوديم حالا نتيجه هرچی که ميشد خوب يا بد ! کسی تنها تشويق يا تنبيه نميشد . اما تو دانشگاه دو سه بار من يه حرکتی رو شروع کردم که فکر ميکردم لازمه همه هم موافق بودن و همراه . بعد که کارمون به کميته انضباطی کشيد همه جا خالی کردن . بعدشم يکی از بچه های کميته انضباطی حالا نميدونم چرا لطفش به من گل کردو بهم يه برگه رو نشون داد که بچه هایی که رفته بودن کميته انضباطی اونجا گفته بودن که من تحريکشون کردم و فريب خوردن و از اين حرفا ! دو سه بارهم تو محيط کاری اين مساله پيش اومد که من آغازگر یه حرکتی بودم اونم به درخواست خیلیهای دیگه که مثلا تو میتونی تو رو خدا این کارو بکن ما هستیم و از این حرفا . بعد دیدم که کلی سختی کشیدم تا اون کار به ثمر نشسته اما به چه قیمتی ؟ به قیمت به مخاطره انداختن خودم و موقعیتم . بهره اش رو هم کسانی بردن که خیلی با سیاست یه گوشه نشستن و صداشون درنیومد و به همه چی هم رسیدن هیچ چیزیشون هم به خطر نیافتاد. حتما تو دلشون هم کلی به من خندیدن ؟!!؟؟؟! اینه که من الان دیگه بچه سر به راهی شدم و کاری به این کارا ندارم . فقط گاهی در مواردی مثل امروز اون حس سرکوب شده درونم دوباره اود میکنه که سعی میکنم کنترلش کنم !




رقص اسپانيش يک نفره 

من هميشه عادت دارم وقتی تنها تو خونه دارم يه کاری انجام ميدم مثلا درس ميخونم يا آشپزی ميکنم ! يه موسيقی ملايم حالا بسته به مودم تو صدای زمينه اتاقم باشه . معمولا يا آهنگای مورد علاقه خودمو ميذارم و گوش ميدم يا اينکه یکی از کانال موزيکهای ماهواره رو روشن ميذارم . ديشب هم داشتم در يک محيط آروم و حاکی از جوزدگی درسی درسامو ميخوندم و داشتم با خودم فکر ميکردم که امشب ديگه ميشينم دو سه تا فصل باقيمونده اين کتاب رو تمومش ميکنم . تلويزيون هم روشن بود و با صدای خيلی کم داشت برای خودش برنامه پخش ميکرد . يهو يه جايی شنيدم که مجری برنامه گفت برنامه این هفته معرفی Rickey Martin هست و تمام آلبومهاش و تاريخچه هنريش رو بررسی ميکنن. خلاصه که اول از همه هم با آهنگهای Spanish شروع کرد . منم که يهو خودمو در مقابل تلويزيون در حالیکه تو يه دستم خودکارو تو يه دست ديگم کاغذ یافتم حالا اسپانيش نرقص پس کی برقص ؟ همينطور چند تا آهنگ پشت سر هم تنهايی با در آغوش کشيدن کاغذ و خودکار با احساسی بسيار رومانتيک و عاشقانه کلی رقصیدم و کيف کردم . واقعا بهم اندازه يه پارتی خيلی مهيج خوش گذشت . فکرشو بکنين اگه Rickey Martin میدونست که من با آهنگ She Bangs نازنینش با شلوار گرمکن و موهای ژوليده پوليده شلخته ای دارم بنگ میزنم چه حالی میشد ؟!!؟ !



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com