<$BlogRSDUrl$>

 



از وقتی کتاب (دفترچه ممنوع ) رو شروع به خوندن کردم هوس کردم باز هم برای خودم خاطرات روزانه ام رو بنويسم . اين کتاب رو يکی از دوستام تو سفرهای قبلی به ايران بهم هديه داده . داستان در مورد زنی هست که يه روز اتفاقی يه دفترچه خاطرات ميخره و شروع ميکنه به نوشتن روزمرگيش . من خيلی قبلترها به مدت ۶-۷ سال هر روز خاطراتم رو مينوشتم و هروقت يه دفترچه م تموم ميشد اون رو تو هزار تا سوراح سمبه قايم ميکردم . نميدونم يه روز که داشتم کتابهای قديمی رو از تو انباری بر ميداشتم که بريزم دور چی شد که تمام اون دفترچه ها رو هم ريختم دور !!! شايد برای اينکه هيچوقت دلم نميخواد برگردم به گذشته ها و اشتباهاتم رو به ياد بيارم . من از اون دسته از آدمهايی هستم که وقتی ناراحتم يا مشکلی دارم دلم ميخواد اون رو بنويسم تا خالی بشم و يعنی نوشتن سبکم ميکنه . بخاطر همين دفترچه های خاطراتم بيشتر انعکاس لحظه های نه چندان خوب زندگيم بوده . فکر ميکنم وبلاگم هم کما بيش همين حالت رو داره . منصف بخوام نگاه کنم زندگيم آميخته ای از لحظات خوب و بده . مثل هر زندگی ديگه . اما وقتی سرم گرمه و سرخوشم نه وقت نوشتن دارم و نه حسش رو . اما وقتی ناراحت يا بی حوصله ام دلم ميخواد بنويسم .


خوندن کتاب چون به صورت ياد داشتهای کوتاهه و داستان زندگی روزانه و ساده يک زنه آدم رو به هوس ميندازه که بنويسه . با خوندن کتاب ياد ميگيرم که حتما نبايد چيز خاصی تو زندگی داشته باشیم تا بخواهیم بنويسیم ... نوشتن همون تکرارهای هميشگی هم اگه بهشون فکر کنی و با نوشتنشون بهشون حس بدی ، قشنگه . سر دوراهی موندم که باز یه دفترچه بردارم و روزمره هام رو فقط تو دفترم بنویسم که حسنش اینه که کسانی که نمیخوای از زندگیت سر در نمیارن . اما از طرفی هم نوشتن وبلاگ خوبیش اینه که همش هیجان این رو داری که ببینی خواننده هات برات چه کامنتی گذاشتن . در واقع مثل این میمونه که هر روز داری داستان زندگیت رو با بقیه دردل می کنی .



پی نوشت : کتاب دفترچه ممنوع - نوشته آلبا دسس ، ترجمه به فارسی از انتشارات بدیهه



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com