<$BlogRSDUrl$>

 



سی و يک ساله شدم . . . سی سالگيم رو دوست داشتم از خيلی لحاظ . احساسم به سی و يک سالگی يکم با سردرگمی و ترديد همراهه . تازه از تعطيلات دو هفته ای از ايران برگشتم و دو هفته بخور و بخواب و البته در کنارش حرفهای استرس اور اطرافيان در ايران هنوز نذاشته کاملا بشينم و هدفم رو برای سی و يک سالگی شماره بندی کنم . يه چند روزی وقت لازم دارم تا خودم بفهمم چه کاره ام .


کارهايی رو که تو سی سالگی ليست بندی کرده بودم خيلی هاشون رو انجام دادم . فارغ التحصیل شدم . یکی دیگه از گره های بزرگ زندگیم به لطف خدایی که من بهش اعتقا د دارم باز شد و باعث شد قدر لحظه های زندگیم رو بیشتر از همیشه بدونم و یاد بگیرم تلاش کردن برای درست کردن زندگیت اونجوری که فکر میکنی درسته و دلت میخواد لدتبخشه . بالاخره تو محیط جدید زندگیم (البته حالا دیگه بعد از دو سال و نیم نمیشه بهش گفت جدید) دوستها و معاشرهای مدل خودم رو پیدا کردم و تا جایی که میشد باهاشون خوش گذروندم و پارتی کردم . از رها بودنم و تجربه هام لذت بردم . لحظه های استرس و غمگين هم جزيی از زندگيم بود اما خوشيهاش بيشتر بود . دو تا آرزوی خيلی بزرگ برای سی سالگيم داشتم که تمام سال روشون تمرکز کردم و انرژی مثبت دادم و هر کاری که ميتونستم کردم اما فقط يکيشون به نتيجه رسيد. اون يکيش نشد که نشد . حالا شايد هم در سی و يک سالگی بشه . کی ميدونه چی ميشه . . به قول شاعر که ميگه : فردا رو چه ديدی


به امید سی و یک سالگی شیرین و لاو لاوی و پر از سلامتی و پول و گشت و گذار .



X



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com