<$BlogRSDUrl$>

 




دلم ميخواد زندگيم يه جوری باشه که وقتی ميام خونه مجبور نباشم بازم ساعتها بشينم پای کامپيوتر. گفتيم درسمون تموم ميشه راحت ميشيم فکر اینجاشو دیگه نکرده بودیم.

کلاس رقص سالسا خوب پيش ميره . معلمم يه پسر کلمبياييه به اسم ديويد. قدش از من خيلی کوتاهتره اما خوش قيافه است و من از رقصيدن باهاش احساس خيلی خوبی دارم. اصلنم نميدونه ايران کجاست و چجور جاييه ؟ فکر کنم تا حالا اسمش رو هم نشنيده بوده ! انگليسيش زياد خوب نيست برای همين هرچی ميخواد بهم بگه با حرکات دست و بدنش نشون ميده.

بازم اينروزا معتاد شدم به خوندن آرشيو یه وبلاگ ! تا ميرسم خونه اول بايد برم يه ذره آرشيو (سوسکی) رو بخونم تا حالم سر جاش بياد. قبلنا هم وبلاگش روميخوندم اما گهگاه و بطور گذری. اما با خوندن آرشيوش حس ميکنم سالهاست که میشناسمش. مخصوصا اینکه خیلی چیزاییش رو که در ۳۰ سالگیش توصیف میکنه با زندگی الان من شباهت داره. اگه تا حالا گذرتون نیافتاده از دستش ندین. به نظر میومد تا حالا دچار خودسانسوری نشده ، اما خوب پست اخیرش رو دیدم که نوشته ظاهرا دچار بی انگیزگی شده برای ادامه وبلاگنویسی ! گرچه کاملا میفهمم که چی میگه چون خودمم هم همین مشکل رو دارم ، اما اگه دیگه جدی ننویسه دلم میگیره ! مثل خیلیهای دیگه که دیگه جدی ننوشتن و من دلم گرفت .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com