در طول روز کارهام رو انجام ميدم ، به جلسات کاريم ميرم و تصميم ميگيرم ، ساعتها رانندگی ميکنم ، کتاب ميخونم ، موزيک گوش ميکنم و تمام روزمره های ديگه رو در دنیای واقعی انجام میدم . اما سريال روياها و تخيلات در درونم برای خودشون زندگی جداگانه ای دارن. روزی چند بار برای برخوردهای مختلف با آدمهای زندگيم تصميم ميگيرن ، روزی چند بار کارم رو عوض ميکنن ، روزی چند بار با ادم روياهام آشتی ميکنن ، قهر ميکنن ، گاهی مهربون ميشن و گاهی سخت . گاهی احساس خوشبختی و موفقیت میکنن و گاهی احساس یاس و افسردگی. گاهی تصمیم میگیرن که من برگردم برم ایران و گاهی خوشحال و مسرور از اینکه ترک وطن کرده. همچنان غوغايی در درونم برپاست . اونقدر که حس ميکنم داستان زندگی روياييم خيلی پررنگ تر از داستان زندگی واقعيم شده . يهو با يه تلنگر از حپروت ميام بيرون ، به اطراف نگاه ميکنم . بيشتر از هميشه يادم ميافته که تنهام . انگار ديگه من و تنهايی با همديگه دوست شديم . . .
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|