<$BlogRSDUrl$>

 



خورشيد هر کسی کجاست ؟
-
ای کاش ميتوانستم
- يک لحظه ميتوانستم ايکاش
-بر شانه های خود بنشانم
- اين خلق بی شمار را ،
- گرد حباب خاک بگردانم
- تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست !
(شاملو)



خیلی دلم میخواد بتونم افکارم رو منسجم کنم تا بتونم راجع به پست جدید انار که ظاهرا تبدیل به مهج ترین بحث وبلاگستان شده یه چیزی بنویسم که واقعا حرف دلمه . اما به دلیل کمبود وقتی که این روزا دارم ذهنم خیلی قاطی پاتیه . اما سعی میکنم مهمترینها رو اینجا بنویسم :

من مجبور شدم که از ايران بيام بيرون ، خيلی هم سختی کشيدم . چون تو يه خانواده خيلی وابسته و عاطفی بزرگ شدم . خروج من به عنوان اولين فرزند خانواده برای خودم و خانوادم خيلی سخت بود . مخصوصا با شرايط روحی که من داشتم اينجا کارم تا مدتها فقط گريه و زاری بود . . . اما وقتی از ايران اومده بودم بيرون اونقدر از شرايط ايران خاطرات بد توی ذهنم بود که همونها منو مقاوم ميکرد که شرايط سخت اينجا رو تحمل کنم . . . چون ميدونستم که ديگه ايران جای من نيست . شاید اینجا هم جای من نباشه یا خیلی جاهای دیگه . اما میدونم که جای من هر جا باشه ایران نیست . نميگم من تافته جدا بافته ام . حرف من اينه که من تو اون قالب نميگنجيدم . . . حالا چرا ؟

واقعيت اينه که من فرزند يک پدر و مادر جوون ، روشن فکر ، درست کار و ازنظر مالی متوسط هستم . حالا بگذریم از اینکه پدرومادر منهم اگه مثل خیلیهای دیگه که الان تو ایران اینکار رو میکنن اگه ميخواستن از اصول انسانی خودشون بگذرن ما الان جز. به اصطلاح آدم پولدارها بوديم . . . اما من از نظر بلوغ فکری به جايی رسيده بودم که ميديدم به عنوان يه آدم جوون که داره پايه های زندگيش رو ميسازه دارم تمام تلاشم رو ميکنم اما هرچقدر هم که بدوم باز هم نخواهم تونست امکانات يه زندگی مرفه رو داشته باشم . در صورتيکه من اين حق رو برای خودم ميديدم . هميشه آدم درس خونی بودم ، از سن کم و از زمان دانشجوييم کار هم ميکردم و هميشه هم تو محل کارم از م راضی بودن . اما باز هم اگه ميخواستم خودم رو با دوست بغل دستيم که پدرشون رسما دزد و کلاهبردار تشريف دارن ( اما تو ايران اين کارها الان زرنگی و با عرضه بودن محسوب ميشه ) مقايسه کنم ميديدم که تا ۲۰۰ سال ديگه هم به اون نميرسم . خوب خيلی واضحه برای اينکه تو اون جامعه «شايسته سالاري» اصلا مفهومی نداره . امکان داره تا يه حدی بتونی براساس لیاقتهای فردی خودت پيشرفت کنی اما من ذاتا آدم ايده آليست و کمال گرايی هستم ، با خودم دو دو تا چهار تا کردم ديديم با شرايط اجتماعی ايران اگه بخوام از اصول فردی خودم هم سرپیچی نکنم هرگز به اون سطح و مدل ايده آل زندگی خودم نخواهم رسيد . تلاش فرديم مشمول هزار تا ضابطه و رابطه معيوب خواهد بود. ..

يکی ديگه از دلايلی که تو ايران احساس ناراحتی ميکردم اين بود که هميشه دلم ميخواسته ازدواجم برا م يه معنی قشنگ داشته باشه . وقتی ازدواج کنم که قبلش خيلی چيزا رو تجربه کرده باشم ، با شريک زندگيم تنها زندگی کرده باشم ، مسافرتهام رو رفته باشم ، با يه فکر باز و از سر انتخاب و آگاهی تصميم بگيرم نه فقط برا اساس هزارتا اجبار و عرف اجتماعی و غيره . . . پدرومادرم از اول ما بچه ها رو خيلی آزاد و راحت بار آورده بودن و بهمون ياد داده بودن که تحت هيچ عنوان استقلال و علايق خودمون رو از دست نديم . خوب حالا ما بچه ها بزرگ شده بوديم و هر کدوممون دلمون ميخواست اونطوری زندگی کنيم که فکر ميکنيم درسته . اما همه اينها ادامه دادنش زير يه سقف و در يه خونه ممکن نبود . با اينکه عاشق خانوادم بودم و تک تکشون رو میپرستیدم اما دلم ميخواست يه آپارتمان کوچيک برای خودم داشته باشم ، کار کنم و زحمت بکشم و از آزاديم لذت ببرم . اما اگه ميخواستم اين کار رو تو ايران بکنم همه مردم از اطرافيان خودم گرفته تا غریبه ها یا میخواستن فکر کنن که من یه دختر (؟​) هستم یا اینکه از خونمون فراری شدم . در صورتیکه هیچ کدوم اینا نبود . من فقط میخواستم روش زندگیم رو خودم انتخاب کنم .

تمام این مواردی که گفتم همش دغدغه ذهنم بود و ریز ریز آزارم میداد و باعث شده بود که همش به مهاجرت فکر میکردم . اما دلیل مهمتر و محکمتری که باعث شد دیگه صد در صد مطمئن شدم که باید برم وقتی بود که بر خلاف سالها قبل که همش ما ایرانیها عادت کردیم هرچیزی رو بندازیم گردن حکومت و دولتمون و بگیم که ما ایرانیها الیم و بلیم و ما نوه داریوشیم و ... وقتی وارد فعالیتهای اجتماعیم شدم و با آدمهای بیشتری از دختر و پسر و پیر و جوون معاشر شدم یواش یواش پی به خراب بودن پایه های رفتارهای فردی و عادتهای فرهنگی غلط و کلیشه های دگم و عقب افتاده بردم . آدم مریض احوال و حسود و عقده ای و فضول زیاد دیدم . خیلی زیاد ! اوایلش درک این مساله برام خیلی سخت بود . اینکه به خودم بقبولونم هر موفقیت کوچیکی که با تلاش خودم به دست میارم مجبور میشم به خاطر حسادتها و انرژیهای منفی که اطرافیان میفرستند اون موفقیت رو تو هزار تا پستو قایم کنم . . . خسته بودم از اینکه من کار به کار دیگران نداشتم و دیگران کار به کارم داشتن . چند سال طول کشید که از درون به این باور رسیدم که از عادتها و رفتار مردم خسته ام . شاید هم نشه مردم رو مقصر دونست . مردم خود منم ، خود تویی . بالاخره این عادتها یه شبه به وجود نیومده که یه شبه هم از بین بره . فهمیدم که نه یه انقلاب توسط یه ناجی و نه یه معجزه و نه هزار تا خرافات مزخرف دیگه که سالها تو گوشمون کردن هیچکدوم اینها نمیتونن کشور من رو از این اوضاع نا بسامانی که داره نجات بده . باید خود آدمها بخواهیم و از خودمون شروع کنیم . باید فرهنگ سازی بشه ، نمیدونم چند صد سال طول میکشه تا مردم ایران بفهمن که مذهب نباید از کلی ترین مسائلشون تا جزییات رختخوابشون رو هم براشون تعیین کنه . نمیدونم چند صد سال طول میکشه که تو کشورمون تلاش و تدبیر و استقلا ل فکری «ارزش» شناخته بشه و دزدی و رشوه و فساد اداری و اخلاقی «ضد ارزش » تعریف بشه . حالا منکه نمیتونستم همه مردم رو عوض کنم ، نباید هم این کار رو میکردم . برای همین تصمیم گرفتم برای زندگیم یه کاری انجام بدم . بلند شم و شروع کنم بیام بیرون و برم دنبال آرزوها م . دنبال آرزوهای بزرگ و کوچیکم . ..

در اخر این رو هم بگم که من از یک فامیل و یه خانواده خیلی ناسیونالیست بیرون اومدم . عاشق ایران بودم و فکر میکنم سرزمین مادری هر کسی همیشه با هاشه . چه بخواد و چه نخواد . احترام و تلاش برای سربلندی اسم سرزمین مادریم در واقع احترام به خود منه . هیچوقت یادم نمیره تو همین شهری که الان هستم یه بار یه نقشه رو تو روزنامه دیدم که نوشته بود خلیج عربی ! ناخود آگاه بغضم گرفت و میخواستم گریه کنم . ازاینکه نمیتونستم اعتراض کنم و بگم که اینجا اسمش خلیج فارسه . تمام روز رو مثل مرغ سرکنده بودم از شدت حرص . اما الان که از اون موقع گذشته میبینم این شهر به من آرامشی رو داده که هیچکدوم از شهرهای خلیج فارس ندادن .
هنوزم وقتی آهنگ ای ایران محمد نوری رو گوش میکنم دلم میلرزه . هنوزم اونقدر برای تیم فوتبال ایران جیغ میکشم که تا دو روز صدام میگیره . اما واقعیتش اینه که اگه یه روزی بخوام پامو بذارم ایران فقط و فقط برای دیدن خانوادم خواهد بود . همین و بس ! اونجا هیچ چیزی وجود نداره که من دلم براش تنگ شده باشه . خاطره های زشت و بد و موانع فرهنگی و اجتماعی ای که ته ذهنم جا خشک کردن اونقدر زیاد هستن که حالا حالا ها حتی دلم نمیخواد به ایران فکر کنم . اونقدر از تقلیدهای کورکورانه و حرکتهای بدون فکر مردم آزار دیدم که یاد اوریش هم تنمو مورمور میکنه . . . الان که کم کم دارم به اینجا عادت میکنم میبینم اینجا رو دوست دارم ، احساس راحتی بیشتری دارم . اعتماد به نفسم بیشتر میشه وقتی میبینم بغل دستیم هم که پیش منه داره مثل من کار میکنه ، درس میخونه و تلاش میکنه تا بتونه زندگیش رو جلو ببره . خوشحالم از اینکه میبینم اجتماعم داره بهم دیسیپلین و احترام اجتماعی رو یاد میده ، نه دروغ و فریب و کج روی . حالم خوبه وقتی میبینم کسی نیست که هی به مامانم بگه ماشالله دخترت خوشگله و خوشتیپه پس چرا تا حالا ازدواج نکرده ؟ و خیلی چیزای دیگه . . . . . . .

اینایی که گفتم فقط دلایل شخصی من هستن . من برای زندگیم هدف داشتم ، میدونستم خواسته هام چیه و میدونستم در ایران اون خواسته ها عملی نخواهد شد ! برای همین از مهاجرتم خوشحالم . شاید اگه شرایط طور دیگه ای بود منهم طور دیگه ای فکر میکردم . من تو ایران میشناسم کسایی رو که خیلی خوشبخت و موفق دارن زندگی میکنن و اصلا هم دلشون نمیخواد که بیان بیرون . کسایی رو هم اینجا میشناسم که حال و روز خوشی ندارن و روزی هزار بار آرزو میکنن که برگردن . بنا براین نمیشه یه نسخه کلی برای همه پیچید . یه جورایی هم فکر میکنم ماها که به قول معروف اینور آبیم زیاد نباید از بدیهای ایران بگیم چون این مثل یجور سمپاشی میمونه برای دوستامون که تو ایران هستن . امکان داره به نا امیدیشون بیشتر دامن زده بشه و این خیلی بده .همه هم که امکان این رو ندارن که ببندن پاشن بیان . ....من فکر میکنم اگه کسی تو ایران زندگی راحتی داره و محدودیتهای اجتماعی آزارش نمیده اشتباه محضه که پاشو بذاره بیرون . چون اینجا مثل اون تنبل خونه ای که ما تو ایران میبینیم نیست . همش کار ه و بدو بدو و تلاش برای بقا ! اما اگه از اون گروه و طبقه ای هستین که بهتون ارث و میراثی نرسیده و امیدتون هم به املاک باد آورده درو تخته ای پدرومادر یا همسرتون نیست و آمادگی جنگندگی و تلاش رو در خودتون میبینین اینجا جا برای فکر کردن و تصمیم گرفتن داره . . . .




This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com