<$BlogRSDUrl$>

 




دلم ميخواد زندگيم يه جوری باشه که وقتی ميام خونه مجبور نباشم بازم ساعتها بشينم پای کامپيوتر. گفتيم درسمون تموم ميشه راحت ميشيم فکر اینجاشو دیگه نکرده بودیم.

کلاس رقص سالسا خوب پيش ميره . معلمم يه پسر کلمبياييه به اسم ديويد. قدش از من خيلی کوتاهتره اما خوش قيافه است و من از رقصيدن باهاش احساس خيلی خوبی دارم. اصلنم نميدونه ايران کجاست و چجور جاييه ؟ فکر کنم تا حالا اسمش رو هم نشنيده بوده ! انگليسيش زياد خوب نيست برای همين هرچی ميخواد بهم بگه با حرکات دست و بدنش نشون ميده.

بازم اينروزا معتاد شدم به خوندن آرشيو یه وبلاگ ! تا ميرسم خونه اول بايد برم يه ذره آرشيو (سوسکی) رو بخونم تا حالم سر جاش بياد. قبلنا هم وبلاگش روميخوندم اما گهگاه و بطور گذری. اما با خوندن آرشيوش حس ميکنم سالهاست که میشناسمش. مخصوصا اینکه خیلی چیزاییش رو که در ۳۰ سالگیش توصیف میکنه با زندگی الان من شباهت داره. اگه تا حالا گذرتون نیافتاده از دستش ندین. به نظر میومد تا حالا دچار خودسانسوری نشده ، اما خوب پست اخیرش رو دیدم که نوشته ظاهرا دچار بی انگیزگی شده برای ادامه وبلاگنویسی ! گرچه کاملا میفهمم که چی میگه چون خودمم هم همین مشکل رو دارم ، اما اگه دیگه جدی ننویسه دلم میگیره ! مثل خیلیهای دیگه که دیگه جدی ننوشتن و من دلم گرفت .






هر چيزی اصلش خوبه . برای همينه که به چيز اصيل تو همه جای دنیا اهمیت داده میشه. مثلا وقتی يه آهنگی رو دوست دارم حالا ايرانی يا خارجی اگه کل آلبوم رو رو سی دی کپی کنم زياد مزه نميده. حتی اگه کيفيت آهنگها هم تو کپی خوب از آب در بياد باز هم موقع استفاده از سی دی زياد احساس دلچسبی نداری. اما وقتی يه آلبوم اصل رو ميخری گوش کردن آهنگهاش کلی کيف داره ، اينکه اطلاعات مربوط به هر آهنگ روی جلد نوشته شده و آدم حس ميکنه علاوه بر لذت بردن از اون آهنگها به اطلاعاتش هم اضافه شده . تازه جمع آوری سی دی های مختلف مثل خريدن و اضافه کردن يه کتاب خوب به کتابخونه هرچند نصفه نيمه ات هست.






من هميشه ته ته دلم يه اميد روشن دارم که هدف از آفرينش و به دنيا اومدن، شادی و خوشبختيه . يعنی يه جورايی نميتونم بفهمم هدف خالق اين دنيا حالا به هر شکل و با هر تعريفی اين باشه که آدمها به دنيا بيان و هی بدو بدو دنبال رفع گرفتاری و بدبختی . به نظرم بايد روزهايی هم در زندگی باشه که آدم راحت و بدون دغدغه آرامش داشته باشه و شرايط زندگيش يه جوری باشه که خوشحال باشه و نترسه از اينکه به خوشحاليش حتی در تنهايی خودش هم اقرار کنه .

با اينحال نميدونم چجوريه که هميشه تو ذهنم يه دغدغه بزرگ هست که نميذاره از زندگيم لذت ببرم . منظورم دغدغه های کوچيک و روز مره نيست ، منظور يه چيزاييه که به سرنوشتت بنده خوب پر واضحه که نميتونی بی تفاوت باشی نسبت بهش.

از زمانی که خودم رو يادم مياد که قاطی آدم بزرگا شدم تمام دغدغه و تلاشم اين بود که چه درسی بخونم و چجوری و کجا کار کنم که بتونم زندگيم رو متفاوت از اون چيزی که هست بکنم . يه ذره که بزرگتر شدم کم کم اين بيد افتاد تو تنم که من بايد هرجور شده ايران رو ترک کنم و بتونم زندگی مستقل رو تجربه کنم. وحشت داشتم از اينکه مثل خيلی از دوروبريها مجبور بشم دونسته يا ندونسته دچار روزمرگی بشم و هنوز نوک دماغم رو بيشتر نديدم بيام يه ازدواجی بکنم و بعدشم ديگه بچه و بقيه ماجرا . حالا اومدم بيرون از ايران ، بماند که چه مسيری طی شد تا به اين نقطه ای که الان هستم رسيدم . اين مدت هم تمام آرزو وهدفم اين بوده که کار کنم و درس بخونم و همش ميگفتم درسم تموم بشه يه نفس راحت ميکشم . حالا يه استراحت کوتاهی کردم و ميخوام شروع کنم به يه زندگی آروم و بی حاشيه ! اگه بشه ! اما خوب صدقه سر پاسپورت ايرانی هرکاری که ميکنی بايد تلاشت و از اون بدتر دغدغه ات چند برابر ديگران باشه اينروزا. کابوس شرايط اقامت و ويزای کار و اینجور چيزا انگار دست از سر ما بر نميداره .

يه سری از بچه هايی که خارج از ايرن هستن و شايد اقامت دايم و يا پاسپورت يه کشور ديگه ای بجز ابران رو داشته باشن که فکر نميکنم مشکلی داشته باشن ، اما اونهايی که شرايط اقامت موقت و مشروط به خيلی چيزها دارن انگار هميشه خونه به دوشن . تو خونه ات هستی و نيستی . هر کاری که ميکنی اولش بايد يه دور کامل در درون خودن همه شرايط و جوانب کار رو بررسی کنی ببينی به شرايط تو ميخوره يا نه . خوب تا اينجاش نصف انرژيت رفته ! حالا بايد با نصفه ديگه انرژی تازه بری سر خط مسابقه با تازه نفسها بايستی. با هر کسی که میخوای آشنا بشی اول باید یه دوران به نظر من نه چندان راحت رو صرف این کنی که بهش ثابت کنی که ایرانی یعنی چی و ایران چجور جاییه و بخدا شما تو ایران تو خونتون زندگی طالبانی ندارین و اینجور چیزها. یعدش تازه میری سر نقطه اول شروع یک رابطه .

حالا با همه این اوضاع و احوال مگسی این روزها من دو راه بیشتر ندارم : یا اینکه ذهنم رو صرف واقعیتهای تلخ و خسته کننده اطرافم کنم که نتیجش میشه عملا فلج کردن روند زندگی کنونی ام . یا اینکه قوی باشم و به واقعیتهای اطراف با اینکه حضورشون رو به رخ میکشن توجه نکنم و سعی کنم روحیه ام رو تا جاییکه میتونم بالا نگه دارم . احتمالا این روش اگه فایده ای نداشته باشه ضرری هم نداره .

ضمنا یادم باشه که زندگیم قبل از این روزهای خیلی سختتری هم داشته و من بعد از اینکه اون مشکلات حل شدن به خودم گفتم افسوس از اونهمه ناراحتی که من به درونم راه دادم . یادم باشه که به خودم گفته بودم که دفعه بعد اگه مشکلی بود نباید زندگیم رو تعطیل کنم و بشینم غصه بخورم . الان همون دفعه آینده ایه که پیش اومده و من باید تصمیمم رو عملی کنم. یادم باشه که هردفعه کولتر و خونسردتر با قضایا برخورد کردم نتیجه بهتری گرفتم . پس ایندفعه هم همین کار رو میکنم . حس و حال غم و غصه و تو لک رفتن ندارم . وقتش رو هم ندارم . انرژیش رو هم ندارم . اعصابش رو هم ندارم.
. . . . . .. . . . . . .

و این بود بلند بلند فکر کردن دختری که که شب ويکندش رو مثل بچه خوب تو خونه نشسته و به قول انگليسيها داره Chill out ميکنه و در حالیکه لباس راحتی به تنش داره پاش رو دراز کرده رو صندلی روبرو و داره چای خوش طعم نوش جان ميکنه .

شب بخير .





بعضی وقتها فکر میکنم خوبه که من مسوولیت یه حونه و زندگی باهام نیست . دیروز صبح که از خواب پا شدم گفتم بذار امروز یه چیزی درست کنم و غذا از بیرون نخرم . یه بسته استیک توی یخچال داشتم گذاشتمش بیرون که یخش وا شه . نزدیکهای ظهر که شد استیک رو شستمش و گذاشتمش توی آبکش کوچولو تا یه کم آبش بره و بندازمش تو ماهی تابه . اما بعد از چند دقیقه چون دستم خورده بود به گوشت با اینکه چند بار شسته بودمش حال بدی داشتم . آخرش دیدم از نظر روانی هیچ جور اعصابم راحت نمیشه مگه اینکه تمام گوشت استیک شسته و تمیز شده آماده برای طبخ رو درسته بندازم تو سطل آشغال ! بعدش همچین آرامشی بهم دست داده بود که انگار دنیا رو بهم دادن!

خودم هم معنی این کار رو نمی فهمم اما خوب دیگه خوشحال بودم حد اقل اهل و عیالی تو خونه نیستن که سر ظهری از گرسنگی تلف بشن. از اولش هم با آشپزی کردن میونه خوبی نداشتم .





هدف داشتن لازمه زندگيه . چند سالی بود يک سری هدفهای ريز و درشت برای زندگيم توی سرم بود ، طی دو سال گذشته شرایطی پيش اومد که بعضيهاش خواسته و بعضيهاش هم اتفاقی مسير زندگيم رو به سمتی برد که هدفهای زندگيم رو لمس کردم . طی اين مدت ياد گرفتم که رسيدن به هدفها برای آدمی مثل من و در موقعیت من ( بدون ساپورتها و پشتوانه های کيلويی و باد آورده که تو مملکتمون خيلی مرسومه ) برنامه ريزی دقيق و تلاش بی وقفه ميخواد . تو اين چند سال همگام با بزرگ شدنم ياد گرفتم که روياهای کودکانه ام و آرزوهای رنگينم فقط و فقط با تلاش و مديريت کردن زندگی به دست مياد . خوب پشيمون هم نيستم . اينها همه درسهای زندگيه که گذر روزهای عمر بهم آموزش داده .

در ابتدای سال نوی خودمون نشستم و هدفهای بزرگ زندگیم رو در پنج سال آینده نوشتم . نمیدونم چقدر دیگه میخوام سختی بکشم تا به اهدافم برسم ، اما اینو میدونم که باید شروع کنم تا راکد نمونم. ایندفعه با کوله بار بزرگتری از تجربه احتمالا مسیر راحت تر ار دفعه قبل خواهد بود . امروز اولین قدم بزرگ رو برای یکی از این اهداف بزرگم برداشتم . دلم میخواد در پایان پنج سال اینجا رو بخونم و ببینم کجای مسیر ایستادم .






اولاش هی نوشتنم ميومد اما سعی کردم که ننويسم . نميشد ! بعدش هی سعيم رو بيشتر کردم ٬ شد ! بعد همونطوری ادامه دادم ديگه برام شد عادت . حالا میخوام بنویسم اما نميشه ! هی سعی ميکنم که بنويسم اما نميشه . . .

شده مثل داستان زندگی ما آدمها . يه چيزی رو ميخوای ، نميشه . تلاش ميکنی بهش ميرسی بعد ديگه نميخواهيش . اما باز يه چيز ديگه هست که ميخواهی و داری براش تلاش ميکنی . شايدم معنی زندگی همينه .

مرسی از همه دوستانی که جویای احوالم بودن . ماجرا از از قرار بالاست که عرض شد . . .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com