<$BlogRSDUrl$>

 




زندگی اين روزهای من ، تا ميايم با شارژ کردن خودم با بهانه های کوچک و بزرگ ، زندگیم را به ريتم عادی برگردانم و خيلی چيزها را به روی خودم نياورم ، يک چيزی ميشود که اول قرار بود خوبش بشود اما يکدفعه تبديل به بدش ميشود . چه ميشود کرد ؟ همين است که وسواسی شده ام و ترسو . خرافاتی نيز شده ام . هر زمان که دو سه روزی بدون استرس و درحالت نه غمگین زندگی ميکنم و نوشته هايم ريتم زندگی يک آدم عادی را دنبال ميکنند ميترسم که اين آرامش کوچک دوام نياورد . اتفاقا بعد از چند روز ميبينم که همان هم ميشود .

سعی ميکنم مساله شب گذشته را به روی خودم نياورم و موقع خواب مجله زرد و رنگارنگ بخوانم تا فکرم به چیزهای جدی نرود . موزيک آرام گوش ميکنم تا شب راحت بخوابم که مثلا انگار نه انگار . به اميد اينکه فردا که از خواب پا شدم زندگی را دوباره قشنگ ببينم . نيمه های شب ناگهان از خواب میپرم . مدت زمانی را در خواب گريه و زاری کرده ام . از خواب بدی که ديدم . سعی ميکنم بخوابم تا بلکه باز به دنيای فراموشی بروم . ظاهرا چند ساعتی هم خوابم برده است . چون صبح که با صدای تلفن کذايی از خواب پريدم و آن جملات نامفهوم و آزار دهنده که درست تعبیر همان خوابی بود که دیده بودم و آن بغض ترکيده وادارم کرد که به ساعتم نگاه کنم. ساعت حدود ۱۲ ظهر بود. باز بلند شدم ،

گفتم صبح است ، صبح آفتابی قشنگ ، بايد بلند شوم خانه را ترو تميز کنم و باز به روی خودم نياورم که حالم خوش نیست . دریافت یک تکست مسج تلفنی از دوستی که نوید یک خبر خوب میدهد را به فال نیک میگیرم . با همین یک بهانه کوچک انرژی میگیرم . بدو بدو همه جا را ترو تمیز میکنم ، میروم استخر و آفتاب میگیرم . هنوز باور ندارم که اين حال خوش چند ساعتی بيشتر دوام داشته باشد. شيرجه آخر را که میزنم و دوباره روی تخت دراز مبکشم که آفتاب بگيرم تکست مسج ديگری از دوستم ميرسد که خبر خوب شایعه ای بیش نبوده است ! تجربه های نه چندان خوب گذشته به دلم برات میکند که امروز هم از همان روزهاست که دست به هرچیزی بخواهی بزنی نمیشود که نمیشود . حوصله خیلی چیزها و خیلی کس ها را هم ندارم .

مثل بچه های خوب بلند میشوم و آرام و افتاده به جیم میروم . افکار پریشان همچنان با ریتم دستگاههای ورزشی در ذهنم جابجا میشوند . . . به خانه بر میگردم سر راه به خانه دوستم که کلید آپارتمانش را به من سپرده که در نبودش گلهایش را آب بدهم میزنم . گلهای قشنگش به دلیل تنبلی من در آب دادنهای به موقع مثل خودم نیمه پژمرده شده اند .صدای شر شر آب از آب پاش . .

به فرصتهای از دست رفته فکر میکنم . همان فرصتهایی که در هنگام وقوع برایم خوشایند نبوده اند اما الان که خیلی بدتر از آنها را دیده ام به آنها افسوس و غبطه میخورم و اسم آنها را فرصت میگذارم . . . دلم میخواست یک عالمه کردیت تلفن داشتم تا با خانه و مادر و پدرم حرف میزدم . دلتنگشان هستم ، خیلی زیاد . . . . . . شاید هم بهتر که کردیت ندارم ، مگر قرار نبود وقتی اشکم دم مشکم است به خانه زنگ نزنم ؟ پس به اینجا پناه میاورم ، اینجا هم امن نیست . اینجا هم مثل زندگی عادی آدمهای برون گرا و احساساتی و روراست به غلط کردن میافتند و پشیمان میشوند از گفتن ، از نوشتن ، از عریان کردن . . . پس چطور است باز مثل قدیمها به دفتر خاطرات کاغذی پناه ببرم ؟ اما نه من وبلاگ را دوست دارم ! آخر وبلاگ کامنتدانی دارد که به نظر من قلب یک وبلاگ است . اینجا وقتی مینویسی آن چند نفر خواننده همیشگی با وفای وبلاگت میایند و برایت دو خط مینویسند . از خواندن نظراتشان احساس خوبی بهت دست میدهد . همانهایی که با وجود تنبلی و کرختی تو که سر به وبلاگهایشان میزنی اما کامنت نمیذاری ولی آنها همیشه مهربانانه کامنت مینویسند و برایت آرزوهای خوب خوب میکنند .

چه میشود کرد ؟ فعلا که تصمیم دارم همینطوری بنویسم. شاید سبک وزن و گنگ ، اما چه باک ؟ گاهی فکر میکنم وقتی قرار است از خودت ، عقیده ات ، و برنامه آینده ات ننویسی شاید همان بهتر که ننویسی . . . همینها را هم دروغ نگفته باشم برای دل خودم و به احترام چند نفری که همیشه همینجا بهم سر میزنند مینویسم . در زندگی واقعیم به اندازه کافی دغدغه های جدی دارم . اینجا را دلم میخواهد همینطوری ادامه بدهم . چیزهای جدی در زندگی واقعی به اندازه کافی دمارم را در اورده اند .
فردا روز بهتری باید باشد . . .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com