<$BlogRSDUrl$>

 



خواستم از علاف شدن طولانی در بانک ملی ايران برای يک کار بانکی کوچک که هنوز در یکی از پيشرفته ترين جاهای دنيا با همون سيستم دستی و کاغذ بازی از اين ميز يه اون ميز کار ميکنه بنويسم ( هرچند کارمندهای بانکی ما باسوادتر و کارآمدتر از کارمندهای بانکهای خارجی هستند اما سیستم که درست نباشد کار پیش نمیرود ) اما دلم نیامد . گفتم بگذار از مهمان نوازی و دست و دلباز بودن ذاتی ایرانی بنویسم وقتی در راه برگشت از بانک به خانه از دم چلو کبابی رد شدم و بوی کباب و ريحون مستم کرد ، به داخل رستوران رفتم و فقط يک پرس چلو کباب برگ سفارش دادم که به خانه بياورم ، آنها هم فقط همان پول غذا را گرفتند اما وقتی به خانه آمدم و کيسه را باز کردم غذا همراه بود با سالاد ، ماست و خيار ، نون تازه ، پياز و يک عالمه سماق . هرکدام از اين اينها را در رستوران ديگری بجز رستوران ايرانی (وگاهی عربی) سفارش بدهی کلی ازت پول ميگيرند حتی برای همون يک تکه نانش .
ایرانی بودن خصوصیتهای قشنگی هم به همراه دارد. یکی از آنها همین دست و دلباز بودن ، بخشنده بودن و مهمان نواز بودن است . این قشنگ است و من این قشنگی را دوست دارم .






زندگی اين روزهای من ، تا ميايم با شارژ کردن خودم با بهانه های کوچک و بزرگ ، زندگیم را به ريتم عادی برگردانم و خيلی چيزها را به روی خودم نياورم ، يک چيزی ميشود که اول قرار بود خوبش بشود اما يکدفعه تبديل به بدش ميشود . چه ميشود کرد ؟ همين است که وسواسی شده ام و ترسو . خرافاتی نيز شده ام . هر زمان که دو سه روزی بدون استرس و درحالت نه غمگین زندگی ميکنم و نوشته هايم ريتم زندگی يک آدم عادی را دنبال ميکنند ميترسم که اين آرامش کوچک دوام نياورد . اتفاقا بعد از چند روز ميبينم که همان هم ميشود .

سعی ميکنم مساله شب گذشته را به روی خودم نياورم و موقع خواب مجله زرد و رنگارنگ بخوانم تا فکرم به چیزهای جدی نرود . موزيک آرام گوش ميکنم تا شب راحت بخوابم که مثلا انگار نه انگار . به اميد اينکه فردا که از خواب پا شدم زندگی را دوباره قشنگ ببينم . نيمه های شب ناگهان از خواب میپرم . مدت زمانی را در خواب گريه و زاری کرده ام . از خواب بدی که ديدم . سعی ميکنم بخوابم تا بلکه باز به دنيای فراموشی بروم . ظاهرا چند ساعتی هم خوابم برده است . چون صبح که با صدای تلفن کذايی از خواب پريدم و آن جملات نامفهوم و آزار دهنده که درست تعبیر همان خوابی بود که دیده بودم و آن بغض ترکيده وادارم کرد که به ساعتم نگاه کنم. ساعت حدود ۱۲ ظهر بود. باز بلند شدم ،

گفتم صبح است ، صبح آفتابی قشنگ ، بايد بلند شوم خانه را ترو تميز کنم و باز به روی خودم نياورم که حالم خوش نیست . دریافت یک تکست مسج تلفنی از دوستی که نوید یک خبر خوب میدهد را به فال نیک میگیرم . با همین یک بهانه کوچک انرژی میگیرم . بدو بدو همه جا را ترو تمیز میکنم ، میروم استخر و آفتاب میگیرم . هنوز باور ندارم که اين حال خوش چند ساعتی بيشتر دوام داشته باشد. شيرجه آخر را که میزنم و دوباره روی تخت دراز مبکشم که آفتاب بگيرم تکست مسج ديگری از دوستم ميرسد که خبر خوب شایعه ای بیش نبوده است ! تجربه های نه چندان خوب گذشته به دلم برات میکند که امروز هم از همان روزهاست که دست به هرچیزی بخواهی بزنی نمیشود که نمیشود . حوصله خیلی چیزها و خیلی کس ها را هم ندارم .

مثل بچه های خوب بلند میشوم و آرام و افتاده به جیم میروم . افکار پریشان همچنان با ریتم دستگاههای ورزشی در ذهنم جابجا میشوند . . . به خانه بر میگردم سر راه به خانه دوستم که کلید آپارتمانش را به من سپرده که در نبودش گلهایش را آب بدهم میزنم . گلهای قشنگش به دلیل تنبلی من در آب دادنهای به موقع مثل خودم نیمه پژمرده شده اند .صدای شر شر آب از آب پاش . .

به فرصتهای از دست رفته فکر میکنم . همان فرصتهایی که در هنگام وقوع برایم خوشایند نبوده اند اما الان که خیلی بدتر از آنها را دیده ام به آنها افسوس و غبطه میخورم و اسم آنها را فرصت میگذارم . . . دلم میخواست یک عالمه کردیت تلفن داشتم تا با خانه و مادر و پدرم حرف میزدم . دلتنگشان هستم ، خیلی زیاد . . . . . . شاید هم بهتر که کردیت ندارم ، مگر قرار نبود وقتی اشکم دم مشکم است به خانه زنگ نزنم ؟ پس به اینجا پناه میاورم ، اینجا هم امن نیست . اینجا هم مثل زندگی عادی آدمهای برون گرا و احساساتی و روراست به غلط کردن میافتند و پشیمان میشوند از گفتن ، از نوشتن ، از عریان کردن . . . پس چطور است باز مثل قدیمها به دفتر خاطرات کاغذی پناه ببرم ؟ اما نه من وبلاگ را دوست دارم ! آخر وبلاگ کامنتدانی دارد که به نظر من قلب یک وبلاگ است . اینجا وقتی مینویسی آن چند نفر خواننده همیشگی با وفای وبلاگت میایند و برایت دو خط مینویسند . از خواندن نظراتشان احساس خوبی بهت دست میدهد . همانهایی که با وجود تنبلی و کرختی تو که سر به وبلاگهایشان میزنی اما کامنت نمیذاری ولی آنها همیشه مهربانانه کامنت مینویسند و برایت آرزوهای خوب خوب میکنند .

چه میشود کرد ؟ فعلا که تصمیم دارم همینطوری بنویسم. شاید سبک وزن و گنگ ، اما چه باک ؟ گاهی فکر میکنم وقتی قرار است از خودت ، عقیده ات ، و برنامه آینده ات ننویسی شاید همان بهتر که ننویسی . . . همینها را هم دروغ نگفته باشم برای دل خودم و به احترام چند نفری که همیشه همینجا بهم سر میزنند مینویسم . در زندگی واقعیم به اندازه کافی دغدغه های جدی دارم . اینجا را دلم میخواهد همینطوری ادامه بدهم . چیزهای جدی در زندگی واقعی به اندازه کافی دمارم را در اورده اند .
فردا روز بهتری باید باشد . . .





چند وقت بود عطر خوشگل نازنينم (L' instant De Gurlain ) تموم شده بود و نه اينکه قبليه کادو بود دلم نميومد ۱۱۰ دلا ر بدم يکی ديگه اش رو بخرم ! اما خوب همش غصه ميخوردم که عطرم تموم شده . امروز رفتم مال که يه چيز ديگه بخرم از دم عطر فروشی دبنهامز که رد شدم با خودم گفتم حد اقل برم عطر نازنين رو بو کنم تازه شايدم ارزونتر شده باشه يه ذره بلکه بتونم بخرمش . رفتم ديدم نخير ارزون نشده و همون قيمت هميشگيه ! اما تو promotion بود و اگه عطر رو ميخريدم يه لوسيون ۱۰۰ ميلش هم که در حالت عادی قیمتش ۴۰ دلاره روش بود ! منم در يه لحظه طوفانی چشمم رو بستم و ژست پولداری گرفتم و خيلی کول به دختره گفتم ميخرمش . لطفا برام بپيچش ! وقتی اومديم دم صندوق ديدم چند تا بادکنک لاکی (همون شانسی ) اونجا بود برای خريد امروز که ميتونستی تو قرعه کشی شانست رو امتحان کنی . منم يک کدوم رو انتخاب کردم و آخ جون يه جيغ بنفشششششش ! ۵۰ ٪ تخفيف برای کل خريدم ! يعنی به جای ۱۵۰ دلار فقط ۵۵ دلار ناقابل از کيسم رفت اما من به عطر و لوسيون محبوبم رسيدم ! اونقدر دم صندوق ذوق کردم که همه مو طلاییهای خوش اخلاق و خندان بهم تبريک گفتن !!!!!! منم از رو نرفتم و در راستای ادامه ژست فانتزی گفتم حالا که اينجوری شد پس يه عطر ديگه ام ميخرم ! رفتم با اجازه دوستان VERSACE جديد رو هم که خداييش خيلی دلبری ميکرد برداشتم و بعله ديگه خلاصه اينجوریه که من الان با ئو تا عطر خیلی خوشبو برگشتم خونه و گفتم خوشحاليم رو با شما قسمت کنم !

حالا گذشته از اینکه میخواستم خوشحالیم رو باهاتون تقسیم کنم میخواستم این رو هم بگم که مهم نیست (البته هست ها اما حالا تو این مورد خاص. . .) که چقدر پول داریم یا نداریم . مهم اینه که اون چیزایی رو که دوست داریم بخریم یا بپوشیم یا استفاده کنیم یا حالا هرچی ، هر از گاهی دل رو به دریا بزنیم و با لذت تمام ازشون استفاده کنیم . این کارها و پول خرج کردنهای کوچیک به آدم احساس خیلی خوبی میده و انرژی تولید میکنه . برای منکه اینطوریه . خیلی وقتها شده حس و حال نداشتم اما همینجوری الکی شیکترین لباسم رو پوشیدم و هر چی طلا و جواهر داشتم گذاشتم و رفتم یه رستورانی که دوست داشتم غذا خوردم یا یهو اون کفش یا لباس یا کیفی رو که فکر میکردم بودجم نمیرسه خریدم و کلی باهاشون انرژی گرفتم . حالا نمیدونم من اینجوریم یا خیلی از شماها هم همینجوری هستین ؟ به نظرم صرفه جویی و مراعات دخل و خرج شرط عقله اما فکر نمیکنم زندگی هیچکدوم از ماها تو هر حدی که باشیم با هر از گاهی ولخرجی کردنهای کوچولو ی اینجوری خللی توش وارد بشه .






برای من موزيک لاتين امريکای جنوبی و رقص سالسا مثل خوراک تلطیف کننده روح ميمونه . . .
لذتی که از شنيدن صدای گرم خواننده های لاتين و موزيک پر از رومانس و با حرارتشون ميبرم از هيچ نوع موزيک ديگه ای نميبرم .
تماشای رقص سالسای دو نفره (مخصوصا اگه پارتنر احساسی همديگه هم باشن ) به نظرم همون سماعی هست که تو عرفان هم ازش اسم برده ميشه !






به قول يه دوست وبلاگنويس ، يه عالمه مطلب تو ذهنته که ميخوای بنويسی اما تنبلی ميکنی بعدشم ديگه نوشتت بيات ميشه و حس نداری تمومش کنی . منم هر از گاهی شروع میکنم چند خط نوشتن و بقیه اش رو میذارم برای بعد ، بعدشم که دیگه موضوع تو ذهنت بیات شده !

امروز نوشته خانوم حنا مثل همیشه خیلی به دلم نشست ! هی میدونستم یه چیزیم هست ها ، اما نمیتونستم یه جمله براش پیدا کنم . همینه باید سعی کنم ایده آ گرایی ام رو کم کنم . نمیگم ایده آل گراییم رو از بین ببرم چون خیلی از چیزهایی که الان دارم مال همین ایده آل گراییم بوده ، اما خوب تازگیها دیگه دارم فکر میکنم تو بعضی از مسایل برام اذیت کننده شده . پس پیش به سوی( تمرین کم کردن ایده آلگرایی) !





حس هيچ کاری رو ندارم ، نه نوشتن ، نه برنامه ريزی کردن ، نه هیچ کار ديگه ای ! تمام انرژيم رو ( فکر ) کردن ميگيره . باضافه (مثل خ ر کار کردن) . . .






سلام - من زنده ام ! زياد حس نوشتن ندارم . نه اينکه نخوام وبلاگ بنويسم و اين حرفها . نه ! حس ميکنم تو يه مرحله ای هستم که دلم نميخواد هيچ کار جدی تو زندگيم انجام بدم . دلم تنگ شده برای اينکه بتونم يه مدت ريلکس کنم و دغدغه جدی نداشته باشم . بعد از خلاص شدن از درسها يکی دو تا کار جانبي ديگه بود که خوب و جالب بود اما خوب به هرحال کار و زمان نياز داشت و نميشد اونجوری که بايد ذهن رو خالی کرد اما ظاهرا اونها هم تموم شده و من يکی دو روزه وقتی ميام خونه ميتونم روبروی تلويزيون دراز بکشم و مجله زرد بخونم و کانالهای مختلف تلويزيون رو دوره کنم . حالا نه اينکه اين کارها رو تا حالا نميکردم - همه اين کارها رو تا حالا حتی با شدت بيشتری هم انجام ميدادم اما خوب بالاخره اون عذاب وجدان لعنتیه همیشه بود ! اما الان نيست و اين احساس خوبيه .

یک سری مسایل مهم و تصمیم گیریهای حساس زندگیم بوده که برنامه داشتم بعد از اینکه درسم تموم شد و به یه ثبات نسبی رسیدم روشون کار کنم . یعنی یه مسایلی که اذیتم میکنه و من فکر میکنم باید یه کاری براشون انجام بدم اما تا حالا ترجیح دادم فقط صبور باشم و با یه دست چند تا هندونه بر ندارم تا بتونم هرکدومشون رو با کیفیت خوب انجام بدم . ضمن اینکه تا حالا هم به صورت واقعی با توجه به شرایط موجود توان انجامشون رو نداشتم .

خوب حالا زمانش رسیده و من باید فکر کنم ببینم چجوری و از کجا باید شروع کنم . خانوادم معتقدن هنوز زوده و باید یه مدت بیشتری استراحت کنم و بذارم زندگیم رو همین روال پیش بره اما خودم فکر میکنم بهترین کاری که میتونم بکنم اینه که ضمن حفظ آرامش و نگهداشتن روحیه ام باید کم کم شروع کنم که بهترین تصمیم رو بگیرم و بعد هم تا جایی که میتونم عملیشون کنم . مسایل ، مهم و حساسن . هر تصمیمی که بگیرم شاید مسیر آینده زندگیم بستگی به همین تصمیمهایی که میگیرم داشته باشن . برای همین خیلی دلم میخواد کسایی مثل خانوادم یا یه مشاور خوب پیشم بودن تا میتونستم با هاشون حرف بزنم و صلاح مشورت کنم . اما خوب بجز خانوادم به کسی اطمینان ندارم و دلم برای خانوادم هم میسوزه که بخوام دوباره بندازمشون تو فکر و خیال ، هرچند میدونم که مثل بقیه پدرومادرهای دیگه الان تمام فکر و حواسشون پیش دختر تنهاشون و دغدغه های رندگیش هست . به هر حال من نوعا نمیتونم راکد بمونم وقتی احساس کنم که باید شروع کنم باید این کار رو انجام بدم . امیدوارم که تصمیم درست رو در موقع درست بگیرم .

تا این آخر هفته به استراحتم ادامه میدم و بعد شروع به فکر کردن و تصمیم گیری میکنم . . . احساس میکنم اون انرژي مثبت (خدا) که همیشه معتقدم دنیا رو (حد اقل در مورد زندگی من ) رو یه روال منطقی و درست راه برده + تلاش و انرژی که شخص خودم صرف زندگیم خواهم کرد همه چیز رو در جهت درست پیش خوهد برد. . . به مقادیر زیادی انرژی مثبت نیاز دارم ، اگه کسی انرزیهای مثبتش کارسازه فوت کردن به این طرف یادتون نره لطفا !



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com