شايد بهتر باشه اسم اين وبلاگ رو عوض کنم و بذارم (جايی برای درددل) ...... چون درست وقتايی که خيلی لجم ميگيره از چيزی يا خيلی ناراحت يا خيلی خوشحالم دوست دارم اينجا بنويسم . اين لحظه ها شايد درصد زيادی از لحظه های زندگيم نباشن ...اما درست همين لحظاته که دوست دارم بنويسم و خودمو بريزم بيرون و کامنتهای ديگران رو بخونم ... ديگرانی که من رو نميشناسن يا اگر هم ميشناسن اونقدر بهشون نزديکم که آدرس اينجا رو بهشون دادم . يه اخلاق خيلی بدی پدر من داشته هميشه که وقتی عصبی ميشه و پشت تلفن کار به بحث ميکشه گوشی رو قطع ميکنه ! من تو اين لحظه ها احساس ميکنم يه کشيده محکم خورده تو صورتم . يه جايی به یه نوشته ای در مورد آداب معاشرت برخوردم که نوشته بود هيچوقت گوشی رو وقتی کسی داره حرف ميزنه قطع نکنين ... اين کار مثل اين ميمونه که زدين در گوش طرف ..... انگليسيش دقيقا اين بود : Never hang up the phone on some one, it's like you slap them on the face به هر حال مثل اینکه این اخلاق بد به برادرهام هم منتقل شده و در طول این هفته سر یه دعوای مفصل خانوادگی هر سه تای اینها در سه روز مختلف تلفن رو از راه دور رو من قطع کردن .... اونقدر دلم از همشون گرفته الان مخصوصا از پدرم و برادر کوچیکه که فکر میکنم دلم میخواد دیگه تا آخر عمر ریختشون رو نبینم .
|
![]() |
آخرÙ٠٠طاÙب
اسکارلتدوستانمWholinkstome بایگانی
نوامبر 2005
دسامبر 2005
ژانویهٔ 2006
فوریهٔ 2006
مارس 2006
آوریل 2006
مهٔ 2006
ژوئن 2006
ژوئیهٔ 2006
اوت 2006
سپتامبر 2006
اکتبر 2006
نوامبر 2006
دسامبر 2006
ژانویهٔ 2007
فوریهٔ 2007
مارس 2007
آوریل 2007
مهٔ 2007
ژوئن 2007
اوت 2007
سپتامبر 2007
اکتبر 2007
نوامبر 2007
دسامبر 2007
ژانویهٔ 2008
فوریهٔ 2008
مارس 2008
آوریل 2008
مهٔ 2008
ژوئن 2008
ژوئیهٔ 2008
سپتامبر 2008
ژانویهٔ 2009
آوریل 2009
سپتامبر 2009
اکتبر 2009
نوامبر 2009
مارس 2010
آوریل 2010
مهٔ 2010
ژوئیهٔ 2010
اوت 2010
|