<$BlogRSDUrl$>

 




دلم ميخواد امروز اينجا بنويسم . که بعدها يادم بمونه که چه روزهای تلخ و غمگينی رو سپری کردم . که يادم بمونه چقدر دارم عذاب ميکشم . مشکلی دارم که فقط قضا و قدر برام درست کرده و فقط هم بايد به دست قضا و قدر حل بشه . صد البته که تلاش شبانه روزی خود من هم لازمه . اين يکی که دست خودمه و دارم تمام تلاشم رو ميکنم . اما بقيه اش به قضا و قدر بر ميگرده .

با همه بی اعتقاديم به يه چيزی معتقدم و اونم اينه که من اگه خدا بودم وقتی تصميم ميگرفتم آدمها رو خلق کنم هدفم از خلقت اونها، دادن حس زندگی به مخلوق برای لذت بردن و زندگی آسوده در اين دنياست . اگر نه که خدايی که ميگن عادله و مهربونه مخلوق رو نميافرينه که بهش زجر بده که . . . . . . پس من اميدوارم که در پس اين زجر های مداوم روشنايی ابدی باشه . اگه نباشه خيلی بی عدالتی و بی انصافيه . . . خدايا اميدم رو ازت نا اميد نکن ، نذار اين ته مونده ايمانم به تو از بين بره و تو اعماق وجود خستم کشته بشه . . . کمکم کن . . . . . .

به هیچکی نمیتونم بگم . . . . . به هیچکی . . . . . . .

من یک دختر تنها و غمگین و نا امیدم . . . . .








بعضی وقتها اونقدر يه حادثه تلخ و نا اميد شدن در دقيقه آخر برات به دفعات اتفاق ميافته که نميدونی چجوری بايد تجزيه و تحليلش کنی ؟ اصلا تجزيه و تحليل کنی که چی بشه ؟
ديگه اعتقادم رو به همه بايد ها و نبايد ها از دست دادم . به همه اين مزخرفاتی که ميگن که انرژی مثبت بفرست و مثبت انديش باش و از اين جور چيزا . خوب مثل اینکه دیگه کار دیگه ای نمیتونم بکنم . سر این مساله دیگه داستانم از تجزیه و تحلیل و فکر کردن و منطقی تصمیم گرفتن و احساسی تصمیم گرفتن و هزار کوفت و زهر مار دیگه گذشته . همه راهها رو امتحان کردم . به نظر خودم خیلی عاقلانه و محتاط گام برداشتم . تو تمام مسیر هم سعی کردم همش انرژی مثبت تزریق کنم . تمام توانم رو بکار گرفتم . چندین برابر پتانسیل موجود رو بکار گرفتم که همه چی درست بشه . به امید یه روزنه ، حتی یه روزنه خیلی کوچولو . . . درصورتیکه خویشتنداری و تحمل من در این راه واقعا مستحق یه منبع نور بزرگه . اما امشب در کمال ناباوری بازهم همه چی دست به دست هم داد تا این بغض خسته و بی رمق بترکه و بازم من باشم و این سکوت و این نا امیدی و این حس تلخ . . . . . . . . . . . تا کجا ؟ . . .. . . . .

باز من و هق هق دلگیر شب
دفتری از مثنوی و تب و تاب

باز من و غصه تنهاییم
بغض گلو گیر شبانگاهیم

باز من و ثانیه ها در عبور
باز شکست من و مرگ غرور


پ.ن : شعر نمیدونم از کیه . . . . .






سلام ، حال شما ؟ احوال شما ؟ از حال من نپرسین که خودم هم نمیدونم ! میام بگم خوبم میگم پس اینهمه اضطراب و استرس و شبها بی خوابی و اینها چیه ؟ میام بگم بدم اما نه پس این امید روشنی که ته وجودم لونه کرده چیه ؟ خلاصه که اینطوری . . .. .
وای باورم نمیشه امروز صبح آخرین امتحانم رو دادم رفت ! از ذوق میخواستم جیغ بزنم ، فریاد بزنم . با اینکه درسی رو که میخونم خیلی دوست داشتم اما این تغییر وضعیت زندگی اونقدر کم طاقت و بی حوصله ام کرده بود که درس خوندن برام شده بود مایه عذاب ! البته لازم به ذکره که حالا حالا ها چند تا پروژه و پایان نامه و اینجور چیزا باید تحویل بدم که خودش کلی کار داره و من هنور ته دلم خیلی براشون شور میزنه . اما اایشالا که درست میشه .

بازم شب شد و این صدای لعنتی شروع شد ! میگما این خونه من اونقدر کوچولو ه که شبا که میخوام بخوابم صدای یخچال خیلی اذیتم میکنه ، از اول تابستون صدای کولر هم بهش اضافه شده و شبها یا باید گرما رو تحمل کنم یا صدای کول + یخچال ! حالا چشمتون روز بد نبینه دو شبه نمیدونم سر شب که میشه این صدای جیرجیر از کجا میاد خدای من میره نو نروم . یه صدای مداوم مثل جیر جیر فنر . پریشب اونقدر گشتم تا منبع صدا رو پیدا کردم . از تو دستشویی و زیر لگن میاد . اما خوب از کجاش و چرا ؟ ؟ ؟ حسابی اعصابم رو بهم ریخته . نمیدونم باید چکار بکنم ؟ اگه بخوام زنگ بزنم به مسوول نگهداری ساختمون که بیان چک کنن اول باید یه مقدر پول ناقابل رو بریزم به حساب بعد اونا بیان ! میدونم باید یه چیز پیش پا افتاده باشه برای همین دلم نمیاد پول بدم . حالا نه که خیلی هم پول دارم ؟ خلاصه که خدا الهی هیچ خونه ای رو بی مرد نکنه ! یه چیزایی فقط از عهده اونا بر میاد . . .

نکته دیگه اینکه یه مدتیه شبها اصلا نمیتونم بخوابم . حتی وقتهایی که خیلی خسته ام . حس میکنم از تنهایی وحشت دارم . نه اون وحشتی که مثلا بگم میترسم خطری چیزی باشه ها ، نه جنس این وحشته از یه جنس دیگه است . از جنس وحشت از تنهایی و احساس تلخیه . نمیدونم چجوری بگم ، یجوریه . یجوری که صبح که از خواب پا میشم اونقدر دیر خوابم برده و عذاب کشیدم حس میکنم یه دست کتکم زدن . . . . .

تا دو سه ماه دیگه به مقدار معتنابهی پول برای پروژم احتیاج دارم که جمع کردنش خیلی سخته اما این دو هفته گذشته هروقت میرم بیرون نه اینکه حراج تابستونیه همه جا عین ریگ پول خرج میکنم . انگار که میخوام با خودم لج کنم ، یا چمیدونم ادای آدمهای بی غم و درد رو دربیارم . چون خیلی دلم میخواد مثل اونها زندگی کنم . خوب حقمه ، دلم میخواد ، نمیتونم جور دیگه ای خودم رو راضی کنم . یه مشکل دیگه هم اینه که آدمهای این شهری که من توش هستم اصلا متوسط ندارن . یا پولدارن یا بی پول و طبقه کارگر ! خوب من با گروه دوم نمیتونم دوستی کنم چون مدل معاشزتهامون فرق داره . نه اینکه بگم اونا الن و بل . نه بابا جون منظورم اینه که خوب من ترجیح میدم یا بیرون نرم یا اگه رفتم خوب کارامو که کردم بشینم تو یه رستوران خوشگل و شیک یه غذای لذیذ با نوشیدنی و دسر مورد علاقه ام رو بخورم . اما اینجا یه سری ادمها هستن که میرن بیرون کاراشون رو میکنن بعدشم محاله بیرون پولشون رو خرج غذا یا تفریح کنن زودی یه تن ماهی میگیرن میان خونه میشینن میخورن ! خوب من اگه بخوام همش این کارو بکنم دق میکنم . . . بابا کیفیت زندگی هم مهمه دیگه آخه . . . . برای همین من دوستام اکثرا از نوع اول هستن با اینکه من خودم طبقه متوسطم اما معاشرهام از اون قشر ی هستن که عین ریگ پول خرج میکنن . حالا فکرشو بکنین مدیریت کردن دخل و خرج من با وضعیت جیبم و معاشرت کردنم چقدر سخت میشه .

پ .ن : یکی از صمیمی ترین و عزیز ترین دوستام خیلی اتفاقی آدرس وبلاگ منو پیدا کرده ! با خوندن یکی از پستهام فهمیده که منم . اونقدر که من تابلو مینویسم . اتفاقا این دوستم همونیه که همیشه دلم میخواسته وبلاگم رو بخونه چون تنها کسیه که درد دل کردن باهاش یکی از لذت بخش ترین و آرامش بخش ترین چیزای دنیاست . اما تا حالا پیش نیومد آدرس وبلاگم رو بهش بدم . حالا حدس میزنم بجز خودش آدرس رو حتما به یه نفر دیگه هم بده که خوب اشکالی نداره و اونم از خودمونه . اما امیدوارم نفر سومی در کار نباشه . میدونی که دوست عزیزم دوستت چقدر از سایه خودشم فراریه ؟ به هرحال از این به بعد با انگیزه بیشتری مینویسم چون دوست عزیزم و خواهر مهربونم داره اینجا رو میخونه و حس میکنم یه ذره از بار این تنهایی وحشت آوری که این روزا تو زندگیم دارم کم میشه .






دوستان عزيزم که اينقدر علاقه نشون دادين به خوندن دنباله داستان ، بايد بگم که شرمنده حالا حالا ها حس نوشتن داستان نيست . بايد که از دل برآيد تا نوشته شود . ايشالا به موقعش مينويسم .


من خوبم ، به شدت مشغول درس خوندن و روزمرگی .
تعطيلات تابستونی وبلاگستان هم مثل اينکه برای همه خيلی طولانی شده . نه ؟






از پیش دوستام تو یه بار محلی برگشتم . به همه خوش گذشت ، به منهم نیز . اما

برای بچه های کوچولو و بی گناه کشته شده در لبنان ، برای در گذشت اکبر محمدی ، برای دستگيری دوباره باطبی و برای همه قربانيان تروريسم دگم و منفور غمگينم . . . . . . . و خواب به چشمام نمياد . کاش جنگ نبود ، کاش محدوديت نبود ، کاش خفقان نبود .


کاش همه ميتونستن به سادگی يک دور هم جمع شدن و گفتن و خنديدن و دست در دست معشوق به خانه برگشتن زندگی کنن . . .. .
کاش اين ساده زندگی کردنها واقعی بود . . . . . .
کاش فردا روز بهتری باشد . . . . . . . . . .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com