<$BlogRSDUrl$>

 



الان برام از دانشگاه ايميل اومد که پايان نامه ام رو قبول کردن ! و ازم خواستن که خودم رو برای جشن فارغ التحصیلی آماده کنم. ذوق دارم ، خوشحالم و شايد يه کمی هم هيجان زده .

يک هدف دیگر از هدفهای زندگيم هم با موفقيت پشت سر گذاشته شد.

اولین خبر به مادر و پدرم داده میشه که از خواب بیدار میشن و خوشحالی میکنن . شاید هم دارن خدا رو شکر میکنن .






در طول روز کارهام رو انجام ميدم ، به جلسات کاريم ميرم و تصميم ميگيرم ، ساعتها رانندگی ميکنم ، کتاب ميخونم ، موزيک گوش ميکنم و تمام روزمره های ديگه رو در دنیای واقعی انجام میدم . اما سريال روياها و تخيلات در درونم برای خودشون زندگی جداگانه ای دارن. روزی چند بار برای برخوردهای مختلف با آدمهای زندگيم تصميم ميگيرن ، روزی چند بار کارم رو عوض ميکنن ، روزی چند بار با ادم روياهام آشتی ميکنن ، قهر ميکنن ، گاهی مهربون ميشن و گاهی سخت . گاهی احساس خوشبختی و موفقیت میکنن و گاهی احساس یاس و افسردگی. گاهی تصمیم میگیرن که من برگردم برم ایران و گاهی خوشحال و مسرور از اینکه ترک وطن کرده. همچنان غوغايی در درونم برپاست . اونقدر که حس ميکنم داستان زندگی روياييم خيلی پررنگ تر از داستان زندگی واقعيم شده . يهو با يه تلنگر از حپروت ميام بيرون ، به اطراف نگاه ميکنم . بيشتر از هميشه يادم ميافته که تنهام . انگار ديگه من و تنهايی با همديگه دوست شديم . . .






یکی از تصمیمهای مهمی که در سال جدید گرفتم و میخوام تمرین کنم (کمتر سخن گفتن و کمتر توضیح دادن ) هست. من این ایراد رو همیشه داشتم. البته خیلی وقته به وجود همچین عیبی از طرف خودم پی بردم بارها هم وقتی چوب این مساله رو خوردم با خودم تصمیم گرفتم که جلوی خودم رو بگیرم و به قول معروف تو دارتر باشم اما هنوزم که هنوزه نتونستم این نقص رو در خودم برطرف کنم. هرچیزی که در زندگی من هست اعم از مسایل کاری و احساسی و مالی و . . . مثل کتاب روباز برای اطرافیانم هست. خیلی دلم میخواد یه چیزایی تو زندگیم باشه که دیگران حتی نزدیکترینهام چیزی ازش ندونن.

یادمه یه دوستی داشتم که بهم میگفت آدم وقتی به تو میرسه نیازی نیست چیزی ازت بپرسه تو خودت شروع میکنی همه چیز رو گفتن و تحلیل کردن بی کم و کاست ! به نظرم درست میگفت . اين درسته که من ذاتا آدم برون گرا يا Extravert ای هستم و همه آدمهای برون گرا این حصوصیت رو کمو بیش دارن و نميتونن زياد آدمهای تو داری باشن اما خوب درگذر زمان ياد گرفتم که با تمرين کردن ميشه اين خصيصه های ذاتی رو عوض کرد يا کم و زيادش کرد.

البته نا گفته نمونه که اين مشکل رو فقط در مورد مسايل مربوط به خودم دارم . در مورد ديگران دنيای اطلاعات هم داشته باشم محاله بخوام در موردش با کسی حرف بزنم . چون ميدونم که اين يه رازه . اما در مورد خودم مساله اينطور نيست . خيلی وقتها بوده ديدم کسی ازم در مورد خودم يه سوالی کرده و من خيلی راحت ميتونستم جوابش رو در يک يا جمله خلاصه کنم ، اما ناخود آگاه شروع کردم از اول تا آخر داستان رو براش گفتم و دلايل و توضيحاتی رو هم که باعث شده بوده من اون نظر رو داشته باشم گفتم تا طرف کاملا متوجه تمام ابعاد قضيه باشه . در صورتيکه اصلا شايد اون نميخواسته و لزومی نداشته اينهمه جزييات رو بدونه .

اين عيب وقتی کم سن و سال تری و دور و برت فقط خانواده ات هستن و چند تا دوست و همکلاسی در حد معصوميت خودت زياد اشکالی پيش نمياره ، اما وقتی بزرگتر ميشی و دور و برت پر از آدمهای با تجربه و مدلهای مختلف میشه دیگه باید مراقب حرف زدن و رفتارت باشی تا به ضررت استفاده نشه . حالا جدای از دوست و آشنا و زندگی خصوصیت که بخوای به مساله نگاه کنی اینطوری میشه که وقتی شروع به کار کردن میکنی سر کارت با آدمهای حرفه ای برخورد داری که ميتونن همکار ، مدیر يا مشتريت باشن . اینجا ديگه احساساتی بودن و بيش از نياز حرف زدن تو رو از دنيای حرفه ای بودن دور ميکنه و مشکلاتی که برات بوجود مياره به راحتی جبران نميشه .

بايد همش با خودم تکرار کنم : هيجانی نشو ، ساکت باش ، بيشتر سعی کن بشنوی تا حرف بزنی . لزومی نداره به همه سوالهای ديگران جواب بدی ، لزومی نداره همه چيز رو توضيح بدی که خيالت راحت بشه ديگران منظورت رو فهميدن با نفهميدن .

پ.ن : من از نظر تقسيم بندی مشخصات فردی تو بحث Leadership در گروه ENFP قرار ميگيرم. الان داشتم مشخصات مدل خودم رو ميخوندم نوشته بود:

Can maximize effectiveness by: Speaking less, reflecting more
Can maximize effectiveness by: Prioritizing projects and saying No

پس معلومه شناختم از خودم درسته . درمونشم که واضحه ديگه​؟ سکوت



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com