<$BlogRSDUrl$>

 



اين آلمانيها هم فقط بلدن ما رو سر کار بذارن . اينهمه براشون جيغ بکشيم برسن به فينال بعدشم ما رو سر کار بذارن . پس کی اين بالاک نازنينم روز خوش تو فينال ميبينه . همش کارش شده اينکه بياد به فينال و ناکام بمونه . . . بماند که اسپانياييها اونقدر دوست داشتنی بازی کردن که آدم ته دلش همچين بدش هم نميومد که اين هلوها بعد از ۴۴ سال جام قهرمانی رو بگيرن تو دستاشون .

من اين يک ماهه جام ملتهای اروپا رو تقريبا دو سه شب در هفته با دوستام رفتيم جاهای عمومی و بازيها رو با هيجان زياد دنبال کرديم . خيلی خوب بود . حالا که بازيها تموم شده انگار يه چيزی جاش تو برنامه زندگی آدم کم شده . . بايد به فکر سرگرمی تازه بود .

همین یه امشب که آداپتور نت بوکم رو یادم رفته از سر کار بیارم خونه هوس کردم تمام کارهام رو با کامپیوتر و اینترنت انجام بدم و هر لحظه استرس اینو داش)ته باش که الان شارژم تموم میشه -:) -:)





نميدونم اين حس خوب رهايی از کی شروع شد . . . شايد از روزی که همه چيز عين پتک تو سرم خورد و يک بار ديگه بهم ثابت شد که هچ چ چ . . . اونقدر دور از انتظار و عجيب بود که باعث شد بعد از بيهوشی تقريبا ۲۴ ساعته به خودم بيام و بفهمم تنها راه خوشحال بودن برای خود م زندگی کرد ن ه . . . اين شعار رو هميشه بلد بودم و اما تا وقتی توی آدم نهادينه نشه نميفهمی يعنی چی . . . چند روزه حس ميکنم سبک شدم و همه چيز مثل تو يه استخر کم عمق و آروم شنا کردنه .







روزنامه صبح اينجا رو که باز ميکنم اين رو تيتر زده :

Iranians will face hours of daily power cuts during the summer due to a drought that is hitting hydro-powered electricity generation in the world's fourth-largest oil producer, Iranian media said on Saturday





امروز ۲۰ ماه جون هست . درست سه ماه از روزی ميگذره که با یک عالمه انرژی و امید تصميم گرفتم رو يه مساله ای کار کنم تا به اون چيزی که ميخوام برسم . خودم فکر ميکنم هر کاري رو که تونستم انجام دادم ....اما از اينجا به بعد ديگه ادامه دادنش حماقته . یعنی اگه انرژیش رو داشتم که ادامه بدم خوب بود ، اما ندارم ! تو اين ۳ ماه همش انتظار بوده و وقت تلف کردن . . . یه چیزهایی هست که خودت به تنهايی نميتونی به اون نتيجه ای که ميخوای برسی. اينم از اونهاست ......با خودم گفته بودم ۳ ماه براش تلاش ميکنم تا ببينم چی ميشه . کاش بتونم از امروز فراموشش کنم .





از وقتی کتاب (دفترچه ممنوع ) رو شروع به خوندن کردم هوس کردم باز هم برای خودم خاطرات روزانه ام رو بنويسم . اين کتاب رو يکی از دوستام تو سفرهای قبلی به ايران بهم هديه داده . داستان در مورد زنی هست که يه روز اتفاقی يه دفترچه خاطرات ميخره و شروع ميکنه به نوشتن روزمرگيش . من خيلی قبلترها به مدت ۶-۷ سال هر روز خاطراتم رو مينوشتم و هروقت يه دفترچه م تموم ميشد اون رو تو هزار تا سوراح سمبه قايم ميکردم . نميدونم يه روز که داشتم کتابهای قديمی رو از تو انباری بر ميداشتم که بريزم دور چی شد که تمام اون دفترچه ها رو هم ريختم دور !!! شايد برای اينکه هيچوقت دلم نميخواد برگردم به گذشته ها و اشتباهاتم رو به ياد بيارم . من از اون دسته از آدمهايی هستم که وقتی ناراحتم يا مشکلی دارم دلم ميخواد اون رو بنويسم تا خالی بشم و يعنی نوشتن سبکم ميکنه . بخاطر همين دفترچه های خاطراتم بيشتر انعکاس لحظه های نه چندان خوب زندگيم بوده . فکر ميکنم وبلاگم هم کما بيش همين حالت رو داره . منصف بخوام نگاه کنم زندگيم آميخته ای از لحظات خوب و بده . مثل هر زندگی ديگه . اما وقتی سرم گرمه و سرخوشم نه وقت نوشتن دارم و نه حسش رو . اما وقتی ناراحت يا بی حوصله ام دلم ميخواد بنويسم .


خوندن کتاب چون به صورت ياد داشتهای کوتاهه و داستان زندگی روزانه و ساده يک زنه آدم رو به هوس ميندازه که بنويسه . با خوندن کتاب ياد ميگيرم که حتما نبايد چيز خاصی تو زندگی داشته باشیم تا بخواهیم بنويسیم ... نوشتن همون تکرارهای هميشگی هم اگه بهشون فکر کنی و با نوشتنشون بهشون حس بدی ، قشنگه . سر دوراهی موندم که باز یه دفترچه بردارم و روزمره هام رو فقط تو دفترم بنویسم که حسنش اینه که کسانی که نمیخوای از زندگیت سر در نمیارن . اما از طرفی هم نوشتن وبلاگ خوبیش اینه که همش هیجان این رو داری که ببینی خواننده هات برات چه کامنتی گذاشتن . در واقع مثل این میمونه که هر روز داری داستان زندگیت رو با بقیه دردل می کنی .



پی نوشت : کتاب دفترچه ممنوع - نوشته آلبا دسس ، ترجمه به فارسی از انتشارات بدیهه






بعضی وقتها اونقدر بی حوصله و افسرده ام که دلم ميخواد فقط بشينم يه جا و به گرفتاريهام فکر کنم و حتی گریه هم بکنم تا حالم خوب بشه .....بعضی وقتها هم اونقدر انرژی ميگيرم که پا ميشم تمام کارهای عقب افتاده اخير رو که از سر بی حوصلگی انجامشون ندادم سريع در کوتاهترین مدت ممکن انجام ميدم. از سابیدن ظرفشویی گرفته تا آب دادن گلم و برق انداختن دستشویی و حموم گرفته تا جواب دادن به ایمیلها و پیغامهایی که فکر میکردم هیچوقت جوابشون رو نمیدم .

یه چیزی که دقت کردم دیدم وقتی حالم گرفته است تلفن زدن به دوست و آشنایی که دوستشون دارم یا خانوادم و زدن همون حرفهای تکراری که ۱۰۰۰ بار زدیم و از حفظیم در بهبود حال من موثره . یه وقتهایی بود وقتی حوصله ام سر میرفت یا کلافه میشدم شنا و ورزش و کتاب خوندن یا فیلم نگاه کردن و یا حتی خرید کردن حالمو جا میاورد . . . اما الان فکر میکنم حدود ۳-۴ ماهی میشه اصلا سر به مرکز خرید نزدم . فقط حرف زدن و انرژی مبادله کردن با ادم زنده است که کمکم میکنه .
پ . ن : تو پست قبلی يکی از خواننده ها به اسم پيمان که يادمه پارسالها برام هميشه کامنت ميذاشت گرچه بی نام و نشون اما کامنتهاش هميشه به دلم ميشست. نوشته که مدتهاست اينجا چيز باحال ننوشتم . راستش پيمان جون راست ميگی خودم هم ميدونم . اما برادر من ، دوست من ، عزيز من آخه چيز باحال بايد داشته باشم که بنويسم . نميتونم که الکی از خودم داستان باحال بسازم اينجا بنويسم . راستش اونقدر دلم ميخواد که مثل اين آدمهايی که مطلب باحال و با انرژی دارن و هر روز تند و تند مينويسن بيام اينجا بنويسم که حد نداره . اما وقتی نيست چکار بايد کرد ؟
تنها نکته باحالی که اينروزها دارم اينه که شبها ميرم با دوستهای پسرم (منظورم جنس مذکر هست نه دوست پسر) ميشينيم فوتبال جام ملتهای اروپا رو نگاه ميکنيم. آی کيف ميکنم که هلند شده همون هلند قديم نمديما ميزنه همه رو تار و مار ميکنه که نگو . مخصوصا روی اين فرانسويهای پر رو و بی نمک رو تميز کم کرد. آلمان جونم هم که ديشب به لطف ساقهای طلايی (بالاک ) نازنين رفت مرحله بعدی . اما اين آلمان ، آلمان جام جهانی گذشته نيست . به خاطر همين من همه شرط بندی هام رو سر هلند انجام دادم . دیدن (مارکو فون باسن ) خوشتیپ با اون کت و شلوار های شیکش روی نیمکت هلند هم که دیگه حسابی کیفم و کوک میکنه .. . . . . آقا من عاشق مرد بلوند و قد بلند با کت و شلوار و کراوات شیک هستم . تنها این میتونه حال منو سر جا بیاره . . خوب میگین چکار کنم ؟ والا خیلی سعی کردم خودمو علاج کنم نمیشه !





من از اون دسته آدمهايی هستم که به رويا داشتن و به روياها فکر کردن و تلاش برای تحقق روياها اعتقاد داشتم . . . خيلی وقتها سرسختی نشون دادم و وا ندادم تا نذارم برعکس اين بهم ثابت بشه که اونی که تو ذهنمه و ايده آله کشکه . . . به پاس اين وفاداری سرسختانه هم که شده بايد تا حالا مزدش عایدم میشد ....اما ديگه به اين نتيجه رسيدم که واقعيت چيزی جدای از داستان ذهنيات منه و من کلاهم پس معرکه است ....حسابی هم پس معرکه است .

اين حس و فکر کردن به اين موضوع در روزهای اخير با خوندن خزعبلاتی به نام کتابهای پائولو کوئيلو که همه داستانهاش داستان آدمهاييه که جاده سانتياگو رو با جون کندن ميرن و آخرش هم هميشه بطرز کشککی همه چيز درست ميشه ، شدت گرفته . یه زمانی از کتابهاش خوشم میومد و بهم انرژی مثبت برای امیدوار موندن میداد...اما اینروزها حالم از دیدن کتابهاش تو قفسه کتابها گرفته میشه . از اينکه هميشه فقط تو داستانها همه چيز قشنگ تموم ميشه و الکی تو رو اميدوار ميکنن بدم مياد . . .


نوشته شده : ساعت دو نیم صبح شنبه تعطيل در حال زدن بی خوابی به کله مبارک !



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com