<$BlogRSDUrl$>

 



خوب از اونجايی که من اعتقاد دارم اينترنت و وبلاگنويسی يا مال وقتيه که آدم بیکاره و غم و غصه داره يا دسته دیگه مال آدمهاییه که خیلی با برنامه و دقيق برای استفاده از اينترنت وقت ميذارن و بازم از اونجايی که من الان اصلا جز و ( همزه رو پيدا نميکنم) دسته دوم نيستم و فکر ميکنم بيشتر درگروه آدمهای دسته اول قرار ميگيرم ، ميشه گفت تو اين مدتی که ننوشتم و سفرنامه رو ناقص گذاشتم مفهومش اينه که سفر خيلی خوبی بود و من بعد مدتها تونستم يه ذره به ذهن و هوشم هوا بدم ! هفته دوم رو در اسپانیا گذروندم . . . این همسفر من دیر میاد اما وقتی میاد خوب میاد ! روزها رو با هم قدم زدیم و جاهای دیدنی رو دیدیم ..شبها رو هم رفتیم رستورانها و بارهای زیبا و قشنگ بارسلونا رو کشف کردیم . از زیبایی بارسلونا هرچی بگم کم گفتم . رقص و آواز های خیابونی و بلند بلند صحبت کردن و غذاهای خوشمزه از مردم اسپانیا جدا شدنی نیست . چند روز هم برای اینکه یادمون بمونه هنوز جوونیم رفتیم ایبیزا !!!!! بله ایبیزا همون جزیره ای که پاتوق پارتی و کلابینگ و بقول برادرم ترکوندنه ! روزها با موتوری که اجاره کرده بودیم رفتیم تمام جاهای جزیره رو دیدیم و شبها هم چند تا پارتی بزرگ رفتیم . تا جایی که من دیدم روزها مردم فقط آفتاب میگرفتن و ریلکس میکردن ، شبها هم مثل بچه آدم هرکی با یار و کار خودش پارتی میکرد .....من به این میگم امنیت ! مثل اینکه واقعا نا امنی فقط از محدودیت میاد و بس .... تو اسپانیا تا دلتون میخواد آدم لخت دیدیم .....اکثر گداهای مرد انواع و اقسام نقاشیهای جلب توجه کن در محدوده سنبل مبارک داشتن تا یه یوروی ناقابل خرجشون کنی .
اگه میخواین بدونین ایبیزا کجاست یه نگاه به این لینک بندازین :


http://www.youtube.com/watch?v=W2wjhPvm3ik





Como


دوستم که تو میلان زندگی میکنه گفت بدو که آخرين روز موندنت اینجا میخوام ببرمت Como...همونجایی که حضرت George Clooney ویلا داره . منم که تو هفته های اخیر همش تو مجله ها خونده بودم که آقا اینروزها مجرد تشریف دارن و همش مشغول دوچرخه سواری در Como هستن با دوستم همسفر شدم . . . کومو يه شهر کوچولويی هست که کنار يه درياچه ساخته شده. به هرطرف که نگاه ميکنی کوه ميبينی که پر از جنگل و درخته و ويلاهای کوچيک و بزرگ رنگی تو دل کوه ساخته شدن . هرچی چشمام کار کرد جورج کلونی رو نديدم اما يه جت کوچولوی اختصاصی ديديم که داشت پرواز ميکرد فکر کنم خودش توش نشسته بود. با ترن رفتيم بالای کوه که از اونجا ميشد تمام شهر رو که زير پات قرار داره ببينی . آب و هوا و منظره خوب و قدم زدن با دوستت تو کوچه پس کوچه های کوچولو و رنگی کومو که مثل عکسهای تو کارت پستالها ميمونه و حرفهای روشنفکری ، سياسی ، مذهبی ، مليتی ، فرهنگی ، اجتماعی ، عاطفی و ... زدن روح آدم رو واقعا ريلکس ميکنه . همونجا بالای کوه تا ميتونستم عکس گرفتم تا برام به يادگاری بمونه . بعدشم ناهار يه اسپاگتی و لازانيای سبزيجات خورديم و با همون ترن برگشتيم اومديم پايين .



کومو يه سيتی سنتر نقلی هم داره که دور يه کليسا چند تا مغازه و رستوران ساختن . با مزه ترين خاطره کومو مال وقتی بود که داشتيم قدم ميزديم يهوی يه آقای سوپر خوشتیپ سوار بر يه موتو ر عجيب و غريب از روبرومون رد شد . فکر میکنم داشت میرفت سر کار .. منم که آقای خوشتیپ تو کت و شلوار و کراوات ميبينم عقل از سرم میپره . اونقدر بهش زل زده بودم که اونم همينطوری داشت به ما بر و بر نگاه ميکرد و هيزی رو به حد رسونده بود . يهو يه ويراژ آرتيستی داد و اومد دلبری کنه که طفلک با چنان مخی خورد زمين که ما هم از راه رفتن متوقف شديم . طفلکی از خجالتش حتی برنگشت پشتش رو نگاه کنه گرچه که همه آدمهای دور و اطراف از صدای مهيب زمين خوردن موتور داشتن به اون نگاه ميکردن . اينجور موقعها اگه يه دوست خوش خنده هم کنارت باشه ديگه تور علی نوره ....خداييش از جورج کلونی خوش تیپ تر بود ... تقصير منه که وقتی ديدمش نگفتم فتبارک الله احسن الخالقين ! که اونجوری بعد از زل زدنهای من محکم نخوره زمين .





Milan
تو Milan پيش يه آشنای قديمی بودم . روز اول رو طبق معمول با سرک کشيدن به مغازه ها که همه حراج ۵۰-۷۰٪ داشتن شروع کرديم و چند روز بعديش رو هم جاهای ديدنی شهر رو با هم ديدیم . عظمت کليسای مرکزی شهر که بهش Duomo گفته ميشه شاهکاريه که آدم هر دفعه از مقابلش رد ميشه بازم به فکر فرو ميره که اون موقع چجوری اینجور بناها رو ساختن . کنار Duomo ، گالری (Galleria) شهر میلان قرار داره که من عاشق این قسمت شدم و تا تونستم از اینجا عکس انداختم . یه گالری بزرگ و شیک که مارکهای معروف کیف و کفش و لباس اینطرف و اونطرفش قرار دارن باضافه چند تا کافه و رستوران کوچیک و بزرگ که با گلدونهای خوشگل و رنگی از خیابون اصلی جدا میشن . دلیل اینکه من از این گالری خوشم اومد یکی تمیزی کف و ساختمونها و یکی دیگه مسقف بودن جای به این بزرگیه .





وقتها فکر کردن به يه چيزهايی حالت رو حسابی به هم ميريزه . اگه بخوام فکر کنم که چه مسافرت رويايی برای اين تابستون درنظر گرفته بودم و همش به خاطر روان پریش بودن یه آقایی و بی نظمی يه خانوم دیگه برنامه ام به هم خورد ديوونه ميشم (شايد هم تا حالا شده باشم ؟) قرار بود برای فينال بازيها آلمان باشم و از اونجا هم يه تور چند روزه خوب و مفرح به چند تا شهر دور و اطراف . اما خوب همشون Fucked up!

حالا مجبورم بالاخره يه سفر برم . چون هم مرخصی اجباری دارم ، هم بليطش رو دارم (بگذريم که کلی جريمه برای تغيير مسير دادم ) و هم بايد اين ويزای شنگن رو بالاخره استفاده کنم . چون شنيدم اگه استفاده نکنم دفعه بعد که ميخوام درخواست ويزا کنم اين يه مورد منفی ميشه . تا الان هم که ساعتهای آخر قبل از پروازمه نميدونم که سفرم يه هفته طول خواهد کشيد يا دو هفته ! ! ! اين برای آدم منظم و با برنامه ای مثل من يعنی استرس س س س س س! اما خوب بالاخره مجبورم ادای آدمهای با روحيه و کول و ريلکس رو در بيارم و حالا که اينهمه هزينه کردم و بالاخره دارم ميرم بتونم نهايت استفاده رو ببرم ...... پس سعی ميکنم مثل مرفهين بی غم و درد سفرنامه مارکوپولويی جذاب بنويسم . . . منتظر باشین خوشگلا !



بعدا نوشته شد:
خوب من الان خبر دار شدم که برنامه همسفرم جور شد ه و من با خيال راحتتری ميتونم برای مدت دو هفته برنامه ريزی کنم . هنوز هیچ کاریم رو انجام ندادم . باید یه سری لباس و خورده ریز بشورم و چند تا خرید کوچولو برای سفر. خونه رو هم باید تمیز کنم چون تازگیها حتی یه جای خونه هم که یه ذره بهم میریزه پر مورچه میشه . امشب و فردا کل روز رو وقت دارم که کارهام رو انجام بدم .
فردا شب میرم زوریخ و از اونجا هم به میلان .



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com