<$BlogRSDUrl$>

 




هيچ ظلمی پايدار نمی ماند . صدام حسين به درک واصل شد .

هرچند اعدام زود هنگام صدام از ادامه محاکمه او و بر ملاشدن حاميان بزرگش در جنايتهای او عليه بشريت جلو گيری کرد، اما از اينکه يک ديکتاتور با اين خفت و خواری به قعر تاريخ پيوست خوشحالم . دنیا دار مکافاته ، از اینکه این مساله هر روز بیشتر از روز قبل بهم ثابت میشه احساس خوبی دارم.

کسی نگه شاید این صدام حسین نباشه ، نمیخوام به این مساله فکر کنم . میخوام به این فکر کنم که یکی از عاملین اینهمه شهید ، اینهمه جانباز ، اینهمه خانواده بی سرپرست ، اینهمه شیمیایی و عامل اونهمه کابوس و ترس و استرس زمان موشک باران که بخش بزرگی از کودکیم رو در اون به سر بردم به درک واصل شده .

امروز مامانم اومده پیشم ، تو راه که میومدیم زنگ زدیم خونمون از داداش کوچیکه پرسیدم چه خبر؟ گفت هیچی ، صدام اعدام شد ! من و مامانم ناخود آگاه و از روی غریزه گفتیم آخ جون ، به جهنم که اعدام شد . خوب حالا باید ادای روشنفکری دربیارم و بگم اعدام در هر صورتی و برای هرکسی محکومه و ال و بل ! نخیر ته دلم خوشحاله !





من در ۳۰ سالگی 



نميدونم چرا اينقدر تنبل شدم ؟ البته فکر کنم دليلش اينه که اين روزای آخر سال فشار کارم اونقدر بالاست که تا ميام خونه فقط دلم ميخواد بخزم تو رختخوابم و بخوابم . فوقش پا شم يه دو تا وسیله جابجا کنم و با خانوادم تو ايران چت کنم . اونقدر خرس پاندا شدم که حتی دلم نميخواد کسی بهم زنگ بزنه بگه بيا بيرون . فکر کنم دارم پير ميشم !

چند وقت ديگه ميرم تو سی سال ! سنم رو دوست دارم . به نظرم برای يه زن سن قشنگيه . نه بچه ای که ندونی دوروبرت چه خبره و نه سنت اونقدر بالا رفته که بخوای سنت رو قايم کنی يا ناراحت باشی که چرا سنت بالا رفته . هميشه از بچگی با خودم فکر ميکردم در ۳۰ سالگيم بهترين اتفاق زندگيم برام رخ خواهد داد و آدمی خواهم بود که در روياهام هميشه بهش فکر ميکردم . اما الان خیلی به اون سن نزدیکم و هنوز احساسم زیاد مطمئن نیست. اونجوری که باید راضی نیستم. بچه که بودم خودمو تو ۳۰ سالگی اينجوری ميديدم:

يه دختر جوون و شيک پوش !

حداقل فوق ليسانس و يا دکترا از یه دانشگاه خوب داشته باشم.

يه کار خيلی خوب تو يه شرکت بزرگ و معروف داشته باشم.
- - - - -- - - -

حتما تو خارج از ایران و تنها زندگی کردن رو تجربه کرده باشم.

چند تا کشور رو رفته باشم و دیده باشم.
الان کجا هستم ؟

مورد اول: خوبم و از وضعیت موجود راضی !

مورد دوم: دو ماه دیگه فوق لیسانسم رو از یه دانشگاه خیلی خوب میگیرم.

مورد سوم: ۵۰-۵۰ . محل کارم یه شرکت خیلی خوب و بین المللی و معروفه . شرایط کاریم اما یه خورده سخته و یه چیزاییش خیلی اذیتم میکنه . میتونست بهتر از این باشه اما یه چیزای غیر قابل پیش بینی پیش اومد که مسیر پیشرفتم رو متوقف کرد.
- - -- - - - -

مورد پنجم : خوبه و راضیم .
مورد ششم: تا حالا چند تا از کشورهای خوب اروپای مرکزی به علاوه دبی و ترکيه رو رفتم و ديدم. از وضعیت جهانگردیم تا حالا راضيم ، خوبه .

خوب حالا کجای کارم ؟ نمره ام میشه ۵/۴ از ۶ یا به عبارتی ۷۵٪ از ۱۰۰٪ . خوبه اما کافی نیست .

پ.ن : وقتی شروع به نوشتن پست کردم وضع خودم رو ۵۰-۵۰ میدیم و اینقدرها امیدوار کننده نبود . اما الان که حساب و کتاب عددو رقمی کردم میبینم وضع اونقدرها هم بد نیست .





یلدا بازی 



خیلی خوب بابا جون اینقدر التماس نکنین . منم بالاخره میام تو این بازی . این چند وقته حسابی رخوت و عدم دسترسی با اینترنت و خود سانسوری و . . . . . . باعث شده بود که تارک اینترنت بشم . حالا با انگیزه ای که ( شبنم فکر ) و ( مانا ) و (ناتالی ) و شایدم بقیه دوستان که من هنوز خبر ندارم در من ایجاد کردن دیگه گفتم خانوم اسکارلت و بی مرامی ! باید بشینم پنج تا از شاهکارهامو که تا حالا اینجا نگفتم بنویسم . البته یکم سخته چونکه اولا زندگی من پر از رمز و رازه و گفتن خیلیهاش همچین آسون نیست . بعدشم آلزایمر گرفتم و الان هرچی فکر میکنم چیزی که یادم بیاد و بتونم اینجا هم بنویسمشون تو ذهنم نیست اما خوب سعی میکنم :


- - - -- - - - - - - -- -

۲- کلاس اول دبستان که بودم یه ذره از مدرسه میترسیدم و روزای اول همش گریه میکردم . اما روم نمیشد به مامانم بگم که بچه اولش که اونا آروز دارن پروفسور معروفی بشه از مدرسه میترسه . یه روز که اومد دنبالم و دید من زار زار دارم گریه میکنم وقتی ازم پرسید چی شده ؟ ناخود آگاه گفتم یه کلاس پنجمی کتکم زده ! ! ! مامانم و میگی سریع دست منو گرفت و برد تو مدرسه و تمام مدیر و ناظم و آبا ء و اجدادشون رو آورد جلوی چشمشمون که الا و بللاه یا این کلاس پنجمی رو باید تنبیهش کنین یا من در مدرستون رو تخته میکنم . اونا هم با التماس آرومش کردن وقول دادن که الان مدرسه تعطیله و ما فردا صبح بریم مدرسه و من اون دختره رو به ناظممون نشون بدم . فردا صبح هم مامانم با من اومد مدرسه و رفتیم پیش ناظممون و اونم منو برد تو صف کلاس پنجمیها و گفت بهم نشون بده کی کتکت زده ؟ منم که هر جور بود باید از آبروریزی جلو گیری میکردم تمام صف و گشتم و همینجوری الکی الکی یه دختره رو نشون دادم و گفتم خودشه ! این بود که منو زد ! تو گوشی که ناظممون همونموقع به دخترک زد و خط و نشونهایی که مامانم براش کشید و نمره انضباطهایی که ازش کم شده دیگه بماند که هر وقت یادم میافته هر چی که فحش بلدم به تمام زبانهای دنیا نثار خودم میکنم .


۳- من از چهارده سالگی هميشه تو خونمون در همه تصميميگيريهای مهم خانوادگی شرکت داشتم و رای من همراه رای پدرومادرم رای اصلی حساب ميشده . دقت کنید که گفتم رای من همردیف رای پدرومادرم بوده و نه بعد از اونها -:) هميشه حق وتو يا تاييد مسائل مهم خونمون مثل خريد يا فروش خونه ، نوع ماشينی که بايد سواربشيم ، با چه کسايی رفت و آمد کنيم يا نکنيم ، مسافرت کجابريم و پولی رو که مياد تو خونه چطوری خرج کنيم رو داشتم. یه تقلب بکنم اینجا یه مورد دیگه رو هم بگم که از همین خانوم بزرگ بودنم ناشی میشه . اما انصافا این شماره رو دو تا حساب نکنین که من نسوزم . - من از دوازده سال دوران مدرسه رو ده سالش رو باستثنای کلاس اول و دوم دبستان نماينده ( مبصر کلاس ) بودم . تازه وقتی کلاس سوم بودم مبصر همون کلاس سومیها بودم در حالیکه همیشه مبصر کلاس سومیها باید از کلاس پنجمی میبود.



۴- يه بار وقتی بچه بودم رفته بودم تو يه شيرينی فروشی که شمع تولد بخرم چشمم افتاد به يه سری نون خامه ای که عقل و هوش رو از سرم برد . يواشکی دو تا برداشتم و گذاشتم تو جيب لباسم ! سالها بعد که بزرگ شدم همش دلم ميخواست که برم تو اون شيرينی فروشی و به اندازه دو تا دونه پول بدم به صاحب مغازه اما هيچ وقت روم نشد.

- - - - - - -- -


شب يلدای امسال جاتون خالی بهم خوش گذشت. رفته بودم تو يه بزم ايرانی که خواننده قديمی محبوب مادرم ميخوند ، حسابی به ياد ايران و غم غربت ، آهنگهای سوزناک خوند و منهم به ياد و خاطره تمام عزيزانم که ازشون دورم گريه کردم . اميدوارم شب يلدای امسال برای همه شادی و موفقيت همراه داشته باشه.


برای بازی شب يلدا هم بعضيها رو ميخواستم دعوت کنم که البته قبل از من دعوت شدن . . . واقعا شرمنده دوستان که اینقدر لفتش دادم . اما دلم میخواد (کتی ) عزیزنویسنده وبلاگ شهر من رو به این بازی دعوت کنم بلکه باعث بشه این خانوم گل بعد از مدتها از لاک تنهاییش بیاد بیرون و یه هوایی بخوره .

ایام به کام .







يک روز کاری شلوغ ، مثل روزهای ديگر کاری . . . با حدود ۵۰ ايميل باز نشده در باکسم محل کارم را ترک ميکنم.

از سر کار در ترافيک و هياهوی شهر در حاليکه شيشه های بسته درون اتوموبيل را گرم و آرام کرده به مال نزديک خانه ام میروم.

ميوه ، نون ، ماست ميوه ای ، برای اولين بار شريمپ و کباب لقمه ای و غذای آماده برای شب چرخ دستی ام را پر ميکنند .

به خانه ام مي آيم . خانه کوچک و قرمز رنگم .

وسايل را در يخچال جابجا ميکنم . برای اولين بار ماشين ظرفشويی خانه ام را روشن ميکنم و ظرفهای شسته نشده چند روزه را درون آن جای ميدهم . احساس خوبی است ، انگار شاخ گاو را شکسته ام که ماشین ظرفشویی را بکار انداخته ام .

لباش ورزشم را میپوشم . آرایش ملایم میکنم و به جیم میروم . باران می بارد . .

در جیم به زندگیهای متفاوت آدمهای داخل جیم فکر میکنم . به دوست صمیمی ایتالیاییم . به اینکه سال نو و کریسمس را تصمیم گرفته تنها به جشنی در یکی از هتلهای گران شهر برود. به اینکه در جواب سوالم که برای سال نو به دیدن خانواده اش نمیرود پوزخندی میزند و میگوید که از خانواده اش و از ایتالیامتنفر است . دوازده سال است که به ایتالیا نرفته . به پسر سیاه پوستی که من از او میترسم و دخترهای اروپایی داخل جیم عاشق او ، هیکل حجیم و سکسی اش ! هستند . پسر فقط ورزش میکند و به کسی اعتنا نمیکند.

شر شر باران . . ..

به خانه بر میگردم . حمام آب داغ ، خزیدن در تختم با حوله حمام . نوشتن وبلاگ از زیر پتو و روی تخت .

خواب ، خواب عمیق . . . .


زندگی اینروزهای من ، تنها ، آرام ، منتظر ، خسته ، پر تلاش ، امیدوار . . . . .







يه مدت که نمينويسی ديگه تنبل ميشی . بعدشم با خودت فکر ميکنی که چی بنويسی ؟ اينو که نميشه بنويسی . اونم که نميشه . پس چی رو بايد بنويسي اونوقت ؟

هوای اینروزا خیلی ابری و بارونیه . حس میکنم عین خرس زمستونی همش دلم میخواد تو خونه بمونم و بخوابم . آی مزه میده بری زیر پتو و بخوابی . آی مزه میده که نگو . اما در عوض میبینی که تنبل شدی و کلی کار انجام نشده داری.
چند تا کار مهم و انجام نشده دارم که امیدوارم بتونم ظرف این یکی دو روزه انجام بدم تا خیالم یه ذره راحت بشه .

نمیدونم شما دخترای مجرد هم اینطوری هستین ؟ گاهی آدم دوستهای عزیز و صمیمی داره که ازدواج کردن و گهگاهی پیش میاد که دوستا اصرار میکنن که با جمع دوستاشون و خانوادگیشون بری بیرون . من معمولا راحت نیستم زیاد با جمعهای خانودگیشون رفت و آمد کنم . چون حالا دوست خودت و همسرش رو میشناسی و اونها هم تو رو میشناسن و مشکلی نیست . اما یه وقت پا میشی شب تعطیلت رو میری بیرون با هاشون بعد میبینی اونها هم با چند تا زوج دیگه اومدن بیرون . بعد مجرد فقط تویی و دو سه نفر دیگه . اونوقت خانومهای اونها رو باید ببینی دلشون میخواد چشماتو از کاسه در بیارن . همش حواسشون به اینه که شوهراشون رو ۳۰۰ متر اونطرفتر نگه دارن که طرف دحترای مجرد نپلکن . خوب این تا یه حدش طبیعیه . اما وقتی تو اونقدر به شوهر خودت و رابطه زن و شوهری بین خودتون اطمینان نداری که با دیدن دو تا دختر مجرد تو یه جمع استرس میگیری یا خودت باید مریض باشی یا پرونده شوهرت باید پیشت خیلی سیاه بوده باشه . پس دیگه حق اینکه لب و لوچه ات رو برای اون دخترای مجرد آویزون نکنی نداری . من فکر میکنم رابطه دو طرفه تمام قشنگیش به آرامش و اطمینان خاطر و عشق و احترامی هست که دو تا پارتنر باید بهم داشته باشن . اگه قرار باشه این آرامش با حضور دو تا دختر مجرد بهم بریزه ، من شرمنده ام که اینو میگم اما اون زندگی به درد لای جرز میخوره .
ایده آل من اینه که با دوستای متاهلم وقتی جمع خانوادگی دارن رفت و آمد نکنم . فقط با خودشون و همسرشون که دوستای خودم هستن برم بیرون . اما مساله اینه که یه سری از دخترها وقتی ازدواج میکنن خیلی حساس میشن به اینکه زود از فرم دختر بودن در نیان و به قول خودشون زود (زن ) نشن . برای همین دوست دارن همچنان با دوستای زمان مجردیشون رفت و امد کنن . اکه هم تو نخوای زیاد باهاشون قاطی بشی همش بهت میگن که تو خودت رو براشون میگیری و دیگه با اونها نمیپلکی و کلاس میذاری و از این حرفها . . . حالا این وسط تو هم مجبور میشی برای اینکه دل دوستت رو نشکنی هر از گاهی بری تو این جمعهای مسخره متاهلیشون و صد البته شب تعطیلت رو با استرس و حالت معذب بودن بگذرونی .

روزهای آخر هفته روزهای قشنگ ، پر تشویش و خاطره انگیزی بودن .





شبا وقتی ميخوابم پرده اتاقم رو ميکشم که اتاق تاريک تاريک بشه . امروز صبح که پرده اتاق رو کشيدم ديدم وای چه شر شر بارونيه . روحم تازه شد. انرژي که بارون به من ميده بيشتر از تمام انرژی چيزای ديگه طبيعته . بارون رو خيلی دوست دارم . هميشه احساس تضاد بهم دست ميده . انرژي و شور فراوون و فرورفتن تو عميقترين احساسات رمانتيکی که طبعا دلتنگی هم به همراه داره .

شيطوناا شنيدم تو تهران برف داره مياد . آره ؟؟؟؟؟؟؟؟



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com