<$BlogRSDUrl$>

 



مثل اينکه پست پايينی باعث سوء تفاهم شده برای بعضيها. اول از دوستاي مذکری که اينجا رو ميخونن و هميشه يا برام کامنت ميذارن يا نميذارن بدون قيد و شرط معذرت خواهی ميکنم چون دلم نميخواد بی دليل باعث رنجش کسی بشم .

در جواب کامنت رضا هم گفتم من منظورم همين چند تا آدم اطراف خودمه . گفتم که بی حوصله بودم و همینجوری اون احساسی رو که اون لحظه داشتم نوشتم . الانم از نوشتنش پشیمون نیستم . اما از این ناراحتم که چرا بعضیها به جمله ام عمومیت دادن . شاید بهتر بود من نوشتم رو ادیت میکردم اما گفتم که تو حس و حال ادیت نبودم .

مطمئنم اکثر شماها حتی خود آقايون هم اينا رو ببينين همين قضاوت منو خواهيد داشت. متاسفانه من چند تا ایرانی که اینجا دیدم همشون از این آدمهایی هستن که از یه مدل خاصی هستن. حالا تقی به توقی خورده اومدن اینجا و دارن دلی از عذا درمیارن . حرصم میگیره ازشون وقتی میبینم اینقدر دو رو هستن .

امیدوارم منظورم رو واضح گفته باشم . چاکر آقایون محترم و دوستای عزیز وبلاگیه خودم هم هستم .





من خوبم . از وقتی از سفر برگشتم هيچ کار مفيدی انجام ندادم. نه تونستم خونه پيدا کنم و نه کار روی تزم رو شروع کردم.

يه حس بد منفی گرايی و ترس از اتفاق افتادن يه حادثه بد برای عزيزانم رو از بچگی داشتم . بعد از مهاجرت و تنها زندگی کردن اين حس بيشتر شده . اذيتم ميکنه .

خيلی دلم ميخواد يه روانکاو خوب تو اين شهر ميشناختم ميرفتم ميشستم يه ذره باهاش حرف ميزدم . اما روانکاو ايرانی اينجا نميشناسم . بايد به زبون فارسی حرف بزنم . تازه الان پولش رو هم ندارم.

نميدونم چرا من اينجوری شدم ؟ پسر ايرانی ميبينم حالم بد ميشه . از چشمهای هيز و بدن پشم و پيلی و پر رو بودن بدم مياد. شايد جو زده شدم يا خودمو گم کردم . اما اون اواخرم که تو ايران بودم هم همين حالت رو داشتم . شايد بهتره بگم اونايی که من ديدم دوست نداشتم . حتما خوبم توشون هست .


ميدونم همه اين چيزايی که نوشتم چرت و پرته . اما فقط يه چيزايی نوشتم که نوشته باشم و يه يادگاری باشه از اين روزهای کرختی .





من برگشتم خونم . از فکر اينکه تقريبا يکی از آخرين مرحله های درسی ام رو با موفقيت و با کيفيت عالی گذروندم خوشحالم . اولا که من بیجا بکنم که بخوام تا ۷،۸ یا ۱۰ سال دیگه به فکر درس خوندن و PHD گرفتن بیافتم . ثانیا اگه بخوام هم دوباره درس بخونم باید حسابی پول جمع کنم و سابقه کاریم رو بالا ببرم که دکترا م رو هم تو یکی از همین دانشگاههای خوب که آدم کلی لذت میبره وقت و هزینه اش رو اینجا سرمایه گذاری میکنه بخونم . یادمه وقتی لیسانسم رو گرفته بودم از اینکه هیچی تو رشته خودم بلد نبودم و الکی فقط تئوری خونده بودم همیشه در عذاب بودم . اما برای فوقم که تو خارج از ایران خوندم با اینکه درسام خیلی سخت بود و من تو بدترین شرایط زندگیم و احساسیم و مالی و . . . درس خوندم اما اونقدر از کلاسام و چیزایی که یاد گرفتم راضیم که میگم نوش جون دانشگاه اون پول شهریه ای که ازمون گرفتن .

از ديشب که برگشتم همش تو فکر اين بودم که آخيش حالا که ديگه مجبور نيستم هر شب درس بخونم ديگه بايد سعی کنم روحيم رو خوب نگهدارم و زندگيم رو در اون جهتی که خودم دوست دارم پيش ببرم . امروز يه نامه از صاحبخونه ام دريافت کردم که نميخواد امسال قرارداد اجاره رو تمديد کنه و من ظرف يک ماه بايد خونه رو خالی کنم -:(

فکر ميکردم صاحبخونه ام خيلی آدم راستگو و درستکاريه . اول زنگ زدم به منشيش دليلش رو پرسيدم گفت که برای پرسنل شرکت خودمون خونه رو لازم داريم . بعد زنگ زدم به موبايل خود صاحبخونه گفت که خونه رو فروخته ! همه دروغگو و پدر سوخته شدن . ميدونم دردش چيه ! اينجا معمولا اجاره خونه ها سالی بين ۱۰ تا ۱۵ درصد ميره بالا. من پارسال اونقدر گشتم دنبال خونه ديگه داشتم از نا ميفتادم . در آخرين لحظه شانس آوردم و اينجا رو که تقريبا ۲۰-۳۰ درصد پايينتر از قيمت روز بود گير اوردم . خيلی هم براش خوشحال بودم . خونه کوچيکيه اما جاش خيلی خوبه و يه شهرک خيلی تر و تميز و شيکه ! اميدوار بودم امسال هم اجاره رو ۱۵ درصد اضافه ميکنه و من امسال رو ميشينم اينجا . اما حالا ميگه تصميم داره خونه رو بفروشه ! میدونم چرت میگه صاحبخونه اونقدر پولداره و اینجا خونه داره که اصلا نیازی به پول فروش این فسقل جا نداره . شرکت هم که بودجه خونه من رو بالا ببر نيست . حالا من موندم و يک ماه فرصت و بدوبدو . . . مطمئنم خيلی سخته بخوام يه همچين شرايطی گير بيارم . تقريبا غير ممکنه . . . هی دارم به خودم نهيب ميزنم که دختر ياد ت باشه به خودت قول دادی که ديگه خودت رو اذيت نکنی و اگه مشکلی برات پيش اومد زار زار راه نندازی . برای همين هم از عصری همش دارم تلاش ميکنم روحيم رو حفظ کنم . تا چه پيش ايد ؟ ! . . . . .





نميدونم اين حس لعنتی چيه ؟ من خيلی چيزا بهم الهام ميشه . مخصوصا چيزايی که هميشه بهشون فکر ميکنم و روشون تمرکز دارم . همیشه وقتی یه چیزی قراره تو ایرن بشه من اینجا چه تو خواب چه تو بیداری متوجه میشم . هم حس بد بهم منتقل میشه ، هم حس خوب !
چند روز بود هی بيقرار بودم و حس ميکردم دلم خيلی برای مامان بابام تنگ شده . تو پست قبلی هم نوشتم . امشب تعجب کردم ديدم چند روزه بهم زنگ نزدن . هرجور بود با خونه تماس گرفتم و پاپی شدم که به مامانم حرف بزنم . صداش يکم گرفته بود . فهميدم اين چند روزه که من بيقرارش بودم طفلکی مريض بوده و همش اين دکتر به اون دکتر . مامان من خيلی ادم مهربون و عاطفي و ساده ای يه . يک انسان به معنی واقعی کلمه . از شنيدن اينکه حالش خوب نباشه قلبم درد ميگيره . هنوز زنگ صداش تو گوشمه وقتی بهش گفتم فردا روز اخر کلاسامه و دارم چمدونم رو ميبندم با گريه بهم گفت مامان جان چرا من اونجا نيستم چمدونت رو ببندم تو بشينی درست رو بخونی ؟ کاش که آدم خونسردی بود و من خيالم راحت بود که مواظب خودش و سلامتيشه . کاش اینقدر خوب و مهربون نبود . من فکر میکنم سیستم تربیتی ما ایرانیها ایراد اساسی داره . دوستا و همکلاسیای من اینجا خیلی ریلکس و راحتن و اینقدر که من از خانودم و دوری از اونها حرف میزنم اینها این کار رو نمیکنن.
ای مامان هايی که اينجا رو ميخونين​: شما رو قسم به هرچی که اعتقاد دارين بچه هاتون مخصوصا دختراتون رو اينقدر عاطفی و وابسته به خودتون بار نيارين . پيش بچه هاتون اينقدر نازشون نکنين . نوازششون نکنين . نذارين فردا که بزرگ شدن و رفتن پی زندگيشون دوری از شما آروم و قرار رو ازشون دور کنه .
خدا هيچ کافری رو دو ر از عزيزاش و نگران سلامتيشون نذاره . خيلی سخته . . دارم همینوجوری برای مامانم انرژی مثبت میفرستم .

بی ربط : --------
من ديروز اينجا يه ژامبون خوردم خيلی خوشمزه بود . بعد از اينکه خوردم فهميدم ژامبون خوک بوده ! تا چند ساعت حالت تهوع داشتم .







يه وقتايی با تمام فشاری که به خودم ميارم برای اينکه روحيم رو حفظ کنم و زندگيم رو از دريچه مثبت ببينم ديگه بعد از چند روز انرژيم تموم ميشه و آروم پارک ميکنم کنار جاده و دیگه حرکت نمیکنم. نه ديگه نای فعاليت فکری دارم نه تحرک جسمی .

تمام پريروز و ديروز رو که يکی از پرکارترين روزای آخر کلاسام بود و بايد کلی اسلايد و گزارش و اينجور چيزا آماده ميکردم بطور کل به باد فنا رفت . روزا سر کلاس عين يه تيکه جنازه بی حرکت بودم و حتی يه کلمه هم ياد نگرفتم و شبهاش رو تا خود صبح با چشم باز رو تخت افتادم و به سقف خيره شدم . افکار پريشون و کابوسهای هميشگی خواب رو از وجود خستم دور کرده بود.

تو ايران که بودم مثل هر ادم ديگه ای لحظات بی قراری رو تجربه کردم اما هيچوقت اينجوری نبودم . ديروز عصری برای مدت نيم ساعت تمام حس ميکردم واقعا نفس کشيدن برام مشکله ، نميتونستم نفس بکشم ، چشام پر از اشک بود و بدنم قفل شده بود . حس میکردم تو مرحله سکته کردنم. بيشتر از هميشه دلتنگ مامان بابام هستم . بهشون احتياج دارم . . . . .

امروز بعد از ظهر ديگه نتونستم سر کلاس بشينم . از اينکه بقيه اينقدر فعال و مفيد بودن و من اينقدر مستاصل و باطل حالم داشت بدتر ميشد . اومدم هتل ، دوش گرفتم ، خوابيدم ، و الانم با يه دل پر از اندوه نشستم ببينم ميتونم درس بخونم يا نه .

وضع روحی ادمها هم مثل جسمشونه . اگه به بدن چند روز غذا نرسه امکان داره بتوه یه چند روزی رو با انرژی ذخیره شده سر کنه اما بالاخره باید بهش انرژی تازه برسه . والا باز روح مقاومتره که الان چند ساله بهش هیچ انرژی نرسیده و هی چند روز موتورش کار میکنه بعد که دیگه انرژیش تموم میشه از کار میافته بدبخت میبینه چاره ای نداره دوباره بلند میشه و خودش تاتی میکنه و از نو شروع میکنه .





) پاريس ( نازيباييها

پست قبليم رو در مورد زيباييهای پاريس نوشتم ، اين پست رو ميخوام در مورد چيزايی که تو پاريس ديدم و خورد تو ذوقم بنويسم . نه به خاطر اينکه بگم پاريس ال بود و بل بود ، بلکه برای اينکه هم خودم يادم بمونه هم به شمايی که دارين نوشته م رو ميخونين اينو بگم که همه جا مجموعه ای از زيباييها و زشتيهاست . همه جا خوب و بد داره حتی پاريس ! فکر نکنيم اينجا بهشته برينه و جايی که خودمون زندگی ميکنيم اخ و تف . من خودم وقتی تو ايران بودم و قبلنا که مسافرت خارج از کشور نرفته بودم همش فکر میکردم این نا بسامانیها همشون مال ایرانه و ادم خارج از ایرن همش خوشی و تمیزی و شادابی ميبينه . برای همين ميخوام اين تجربه های کوچيکم رو با شماها که خواننده هميشگی وبلاگم هستين و با هر کدومتون يه جور خاصی احساس صميميت ميکنم قسمت کنم . مخصوصا شما که تو ايرانين . فکر ميکنم اين خيلی کمک ميکنه بهتون که بدونين همه جای دنيا مثل ايران خودمون زشتی و زيبايی داره . فقط ايران نيست که آدم يه چيزايی رو ميبينه و اذيت ميشه . من الان با تجربه ايرانم و اينجا و اونجا کلا به اين نتيجه رسيدم که هرجا که دلت خوش باشه و انگيزه برای زندگيت داشته باشی اونجا بهترين جا برای زندگی کردنه .

پاريس هم مثل هر جای ديگه جاهای کثيف و زشت داره . قبل از اینکه برم اونجا فکر میکردم چون پاریسه آدمهاش باید همشون شیک و پیک و سانتی مانتال باشن . فکر میکردم باید مردمش همش لباسهای آخرین مد روز تنشون باشه . از ترن که پیاده شدیم باید یه مقدار تو ترمینال راه میرفتیم تا به سمت در خروجی برسیم . ترمینال پاریس اصلا جای شیکی نبود . سنگها و ساختمونش تقریبا سیاه و قدیمی بود. درست بیرون ترمینال همونجایی که تو صف تاکسی میایستی تا بری بيرون دو تا گدای ژنده پوش رو يه پتوی کهنه و مچاله کنار خيابون خوابيده بودن و داشتن گدايی ميکردن . از سرما تو هم لوليده بودن و چند تا تيکه نون خشک هم جلوشون بود. ديدن اون گداها همون اولش يهو خيلی تو ذوق ادم ميزنه .

پاريس خيلی شهر شلوغيه و وضعيت رانندگی اصلا مطابق تصور آدم نيست . وقتی چراغ قرمز عابر پياده است آدمها گروه گروه همينطوری رد ميشن . ماشينها هم اگه چراغ براشون قرمز باشه و ببنین کسي نيست سريع گاز ميدن و رد ميشن . تو همون دو روزی که من اونجا بودم موقع از خيابون رد شدن کلی احتياط ميکردم چون واقعا هيچ حساب و کتابی در کار نبود . من يادمه اين اواخر جاهای شلوغ تهران مثل پل سيد خندان يا تجريش اگه چراغ راهنما برای عابر پياده ها بود اکثر مردم رعايت ميکردن ، اما تو پاريس خيلی بی ملاحظه تر از اين حرفها بودن . شايد تعداد توريستها تو شهر خيلی زياد بود و نظم شهر رو به هم ریخته بودند. نميدونم اما برای من و مخصوصا برای همکلاسيام که از جايی ميان که قانون يعنی همه چی خيلی تعجب ميکردن . روز يکشنبه هم که داشتيم بر ميگشتيم يه ماشين زده بود به يه موتوری و اون افتاده بود رو زمين و منتظر آمبولانس بودن . مطمئنم يکدومشون قانون رو رعايت نکرده بود و اون اتفاق افتاده بود.

تو پاریس و کلا تو فرانسه نسبت به جاهای دیگه اروپا از این خانومهای مسلمونی که روسریشون رو به طرز وحشتناکی پیچوندن دور سرشون که فقط چشماشون معلومه زیاد میبینی . اکثرا هم یه یک یا حتی دو تا پالتوی بلند از رو شلوارهاشون پوشیدن و تا بچه شون صداش در میاد تقی دو تا میزنن تو سر بچهه ! مرداشون هم دست کمی از اونا ندارن . کلا حس کردم مسلومونهایی که تو فرانسه ان از بقیه مسلمونهای جاهای دیگه دو اتیشه ترن .

پاریس هم مثل همه جای دیگه پایین شهر و بالای شهر داره . تو قسمتهای مرکزی پاریس و شاید هم قسمتهای پایینتر خیلی از جوونها رو میبینی که پالتوهای قدیمی و اکثرا چروکیده تنشونه با یه شلوار خیلی کهنه . کلا من بجز خیابون شانزه لیزه که آدمهای خیلی شیک و مرتب میبینی جاهای دیگه اش آدمی که لباس مرتب و تمیز و مد روز تنش باشه خیلی کم دیدم .
هتل ما تو قسمت مرکزی شهر تقریبا نزدیک موزه لوور بود . نیمه های شب که بر میگشتیم هتل اکثرا مردای سیاهپوست یا عرب ( که تعدادشون تو پاریس خیلی زیاده ) مست و پاتیل تو خیابون بلند بلند اواز میخوندن یا سر هم عربده میکشیدن . ما با اینکه سه نفر بودیم اما واقعا احساس وحشت میکردیم . کلا من شب پاریس رو اونم تو قسمتهای مرکزی شهر جای امنی برای قدم زدن یه دختر تنها ندیدم .

یه عادت بدی که فرانسویها دارن اینه که اکثرا همشون سگ دارن و سگهاشون رو با خودشون همه جا میرن . جالبه که اجازه دارن حتی سگهاشون رو تو رستوران هم بیارن ! تا اونجایی که من میدونم تو آمریکای شمالی و حتی خیلی از کشورهای اروپایی اجازه نداری حیوونت رو با خودت بیاری جایی که مردم دارن غذا میخورن . اما تو پاریس اینکار خیلی عادی بود. این برای منی که از حیوونها فوبیا دارم و ازشون میترسم یعنی فاجعه ! همش تو خیابون و هرجای دیگه ای که میخواستیم بریم تو یه مغازه عین این آدمهای عصبی همش میپریدم اینور و اونور و جیغ میزدم . البته همسفرهام طفلکيها خيلی رعايت منو ميکردن و هرجا که سگ و گربه بود نميرفتن يا اينکه اگه ميخواستن برن اول از من میپرسيدن که من خوبم يا نه ؟ اما مساله ای که من در مورد فرانسويها دوست ندارم حالا فارغ از فوبيای من اينه که به نظر من سگ و گربه ای که همش داره با صاحبش توی خيابون میچرخه نباید بیاد تو یه رستورانی که مردم دارن غذا میخورن . مثلا تو همین هتل ما صبحها سر صبحونه یه پیر زن و پیر مرد سگشون رو هم میارن و خیلی شیک میشینوننش روی صندلی . خوب بعداز اونها من نوعی باید برم و بالباس تمیزم بشینم رو همون صندلی . آدم هرچقدر هم حیوونش رو دوست داشته باشه نمیتونه منکر این بشه که بالاخره حیوونی که تمام مدت تو خیابون از هزار تا ات و آشغال رد میشه اونقدر تمیز نیست که با آدم سر یه میز غذا بخوره !

مطلب دیگه اینه که فروشنده ها اصلا انگلیسی بلد نیستن . قبلا شنیده بودم که فرانسویها انگلیسی بلدن اما مخصوصا حرف نمیزنن چون رو زبون خودشون تعصب دارن ! اما برداشت من از اکثر مردم فرانسه بجز قشر دانشگاهیشون که من دیدمشون اینه که اصلا انگلیسی بلد نیستن که بخوان حرف بزنن یا نه . مشکل دیگه ای که من دیدم اینه که مردمش اونقدر سر بالا هستن که به ندرت لبخند میبینی و اگه دوستی ، آشنایی ، کسی کنارت نباشه خیلی زود دچار افسردگی میشی ! مخصوصا اگه مثل من آدم برون گرا یی باشی.


این بود انشای من در مورد ( پاريس ) را چگونه دیدید؟






بچه که هستی يه چيزايی برات ارزش دارن . بزرگتر که ميشی ارزشهات هم با خودت عوض ميشن ، قد ميکشن ، بزرگ ميشن . بعد کسایی رو که دیگه به ارزشهات و مدلت نمیخورن میذاری کنار . در عوض با یه کسای دیگه ای اشنا میشی . یه سری دوست جدید پیدا میکنی. معاشرات عوض میشن . چون خودت عوض شدی.

وقتی بزرگتر ميشی و سرد و گرم و ميچشی و هی ادم ميان تو زندگيت و ميرن ، نارو ميخوری ! نارو ميزنی ! هی بالا و پايين ميبينی . بعد تو طول زمان از بین اينهمه آدمهايی که اومدن و رفتن يه آدمهايی برات ميشن مثل يه کيميا . يه حس خوب . يه دلگرمی . يه دوست خوب که ارزشش با هيچ چيزی قابل سنجش نيست . يه کسی که وقتی باهاش از فرسنگها راه دور حرف ميزنی انگار گرم ميشی . مثل حس خوب خوردن يه قهوه خوشمزه تو هوای سرد پاييزی اين روزاست . . . ديروز صميمی ترين دوستم که اينجا رو هم ميخونه بهم زنگ زده بود کلی با هم گپ زديم . بعد از اینکه با هاش حرف زدم حس کردم اگه بخوام چیزای با ارزش زندگیم رو که الان در حال حاضر دارم اسم ببرم ، یه چیزایی که واقعا جزو ثروتهای زندگیم محسوب میشن یکیش همین دوستمه.

دوستم ميخواست ببينه حالم خوبه ؟ با هم حرف زدیم . به اين نتيجه رسيديم که آره خوبيم . . . جدی هستيم و مصمم ! علاف و آويزون رو هوا نيستيم . ميدونيم از زندگيمون چی ميخواهيم و داريم براش تلاش ميکنيم . حالا يا بهش ميرسيم يا نميرسيم . . . مهم اينه که هنوز از ترس تنهايی خودمون رو نباختيم و تن به چيزايی که بهش اعتقاد نداريم ندادیم . هنوز تنهاييم و داريم تاوان تنهاييمون رو هم پس ميديم اما استانداردهامون رو پايين نياورديم .

دوست خوبم شبت بخير ، الان ميتونم تصورت کنم که تو اتاقت رو تختت دراز کشيدی و داری کتابتو ميخونی . خيلی دوست دارم . . . به اميد ديدار





THOSE WERE THE DAYS
"Mary Hopkin"




Once upon a time there was a tavern
Where we used to raise a glass or two
Remember how we laughed away the hours
And dreamed of all the great things we would do


Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose
For we were young and sure to have our way

La la la la la la La la la
la la la La la la la, la la
la la la la la



Then the busy years went rushing by us
We lost our starry notions on the way
If by chance I?d see you in the tavern
We'd smile at one another and
we'd say Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever and a day
We'd live the life we choose
We'd fight and never lose

La la la la la la La la la la
la la La la la la, la la la
la la la la



Just tonight I stood before the tavern
Nothing seemed the way it used to be
In the glass I saw a strange reflection
Was that lonely woman really me


Those were the days my friend
We thought they'd never end
We'd sing and dance forever
and a day We'd live the life
we choose We'd fight and never lose
Those were the days, oh yes those were the days

La la la la la la La la la la la la La la
la la, la la la la la la la La la la la la la
La la la la la la La la la la, la la
la la la la la


Through the door there came familiar laughter
I saw your face and heard you call my name
Oh my friend we're older but no wiser
For in our hearts the dreams are still the same


La la la la la la La

la la la la la La la la la,

la la la la la la la


http://www.espew.com/cgi-bin/spew/346032/MH-Those-Were-The-Days.mp3






یکی ديگه از برنامه های جنبی جالبی که که دانشکده برامون تدارک ديده رفتن به سوييس برای پرزنتيشن صليب سرخ و همينطور دفتر فرهنگی سازمان ملل هست . دفتر مرکزی هر دوی اين سازمانها تو ژنو واقع شده . فردا همه ۳۵ نفر بچه های کلاس ما به استثنای من در يه سفر دو روزه ميرن سوييس و در واقع اونجا کلاس عملی دارن . من چون پاسپورت ايرانی دارم و ويزای سوييس رو ندارم نميتونم با بقيه گروه برم !چون سوییس جزو اتحادیه اروپا نیست برای رفتن به اونجا ویزای شنگن کافی نیست و باید حتما ویزای خود سوییس رو داشته باشی. نميتونم بگم چقدر از این مساله احساس بدی دارم ! امروز که بچه های کلاس اينو فهميده بودن همش با تعجب ازم سوالهای مختلف ميکردن که چرا من نبايد باهاشون برم ؟ حسابی اعصابم به هم ريخته بود اما خيلی سعی کردم به روی خودم نيارم . بچه هايی که تو ايرانن يه مشکل دارن اونم اينه که ميدونن آزادی ندارن . اما بچه هايی که خارج از ايرانن تو یه محیط ازاد صدها مورد پیش میاد که تحقیر ایرانی بودن رو با تمام وجودت حس میکنی . من کلا اينجور موقعها چون اعتماد به نفسم به اندزه کافی هست و خون وطن پرستی هم به وفور در رگهام جريان داره کلا زياد به روی خودم نميارم . اما امروز حالم خيلی بد بود. يه جورايی جو کلاس خيلی سنگين بود برام . همه راجع به سفر سوييس و کلاسهايی که تو سازمان ملل ميخواد برگزار بشه خيلی ذوق زده بودن و هی با هم بحث ميکردن اما من با اينکه اطلاعاتم راجع به سوييس از همه بيشتر بود چون قبلا سوييس رو ديدم و شهرهاش رو ميشناسم خفه خون گرفته بودم و با يه بغض فروخورده به مليتم و همه کسايی که باعث و بانی اين اوضاع شدن لعنت ميفرستادم .

يکی از بحثهای امروز کلاسمون تعیين استراتژی مدیریت تو سازمانهای غير دولتی بود. من اين موضوع و کلا کار کردن تو NGO های بشر دوستانه رو خيلی دوست دارم برای همين تو کلاس امروز خيلی فعال بودم . آخر کلاس استادمون بهم گفت تو تجزيه و تحليلهات در اين مورد خيلی خوب و پخته است شايد چون ريشه ات از کشوريه که ناهنجاريهای اجتماعيی توش زياد بوده به نظر مياد تحليلات منطقی تر و درست تر از بقيه بچه های کلاسه . يادم بنداز فردا تو رو معرفی کنم به خانومی که از صليب سرخ ميزبانمون خواهد بود تا اگه دلت ميخواد و اونا هم قبول کردن باهاشون همکاری کنی ! وقتی به استادمون گفتم که من فردا نميتونم با شما بيام سوييس گفت که خيلی متاسفه از اين موضو ع اما سعيشو ميکنه ببينه چکار ميتونه برای من بکنه . بعد از اين موضوع دلم ميخواست فقط برم يه جا بشينم و گريه کنم . کار کردن و همکاری با سازمانهای بزرگ بين المللی مثل صليب سرخ جهانی و سازمان ملل يکی از بزرگترين روياهای زندگی منه . امروز حس کردم با سعی و تلاش خودم ، خودم رو تا يک قدمی اين آرزو رسوندم اما چيزی به اسم ( مليت ) مانعم شده و منو عقب نگه ميداره . مليتی که تعريفش هويته . بخواهيم يا نخواهيم مليتمون با هويتمون گره خورده و من امروز اين گره نابجا رو در وجوم احساس کردم . قابل توجه کسايی که به کوزه شکسته کوروش و داريوش و حرمسراهای پادشاهان مفلوک اين سرزمين مينازن . من از ايران بدم مياد ! اگه من اينجا غريبم و تو غربتم و روزی هزار بار رنج دوری از خانوادم و عزيزانم رو تحمل ميکنم برای اينه که ايرانی هستم . برای اینه که نا امنی سرزمینم این سرنوشت رو برام رقم زد که یه شبه هرچی دارم و ندارم بذارم تو یه چمدون و بیام بیرون . اما ميبينم که ايرانی بودن تو غربت هم دست از سرکچلم بر نميداره . پوست انداختن سخته اما خوبه ! به جهنم که دارم پوست ميندازم .

تصميم داشتم به خودم روحیه مثبت تزریق کنم و فردا که کلاس نداریم برم دانشگاه و تو کتابخونه خودم رو سرگرم کنم. اما امروز فهمیدم که فردا به یه مناسبت ملی همه جا تعطیل عمومیه ! این شهرهای کوچیک اروپایی هم که روزهای تعطیل پرنده پر نمیزنه ! فردا من تو این شهر تک و تنها هستم . تنها تر از همیشه !فردا هیچکسی تو این شهر نیست که منو بشناسه . کسی از شماها تا حالا این احساس رو داشته ؟ ؟ ؟



This page is powered by Blogger. Isn't yours?

Weblog Commenting by HaloScan.com